پن'دار

روزْدرّه‌واره های کسی شب‌پر؛

امیر عزیز...

امیر عزیز...

خاطرات مانده بر جای امیرِ عزیز را میخوانم

و بیشتر از اینکه از خودم بدم بیاید؛

قوت میگیرم برای ادامه...

 

البته هنوز نمیدانم میتوان به او(که در حیاتش نزدیک به او نبودم) بگویم امیر یا نه!

 

 

امیر اشرفی عزیز(تازگی ها فهمیدم عزیز!)

از آن هایی بود که پس از مرگش بزرگ شد؛ که این از صفات مخلصین باید باشد!

 

باید شروع کرد...

هر خسی که قبل از این بوده ام...

هر کاری که کردم؛

باید شروع کرد!

 

برای خواندن خاطرلت این شهید عزیز روی "کتابچه" بزنید!

(این کتابچه به صورت استوری اینستاگرام میباشد)

کتابچه 《امیر بی گزند》 ۱۸ خاطره کوتاه از امیر اشرفی

از شهدای سانحه هوایی اخیر!

۲ نظر
زمانی برای شروع دوباره!

زمانی برای شروع دوباره!

چشمانم از بی‌خوابی قرمز شده؛

فردا امتحان دارم

اما هنوز شروع نکرده ام به خواندن

امشب سه تا فیلم دیده ام تقریبا و الان شوروایی شده ام بورژوا

تقریبا در این چند مدت به این نتیجه رسیده ام که؛

زمان وبلاگ‌نویسی دوباره شروع شده!

۰ نظر
پرنده جدید مقاومت!

پرنده جدید مقاومت!


او سرباز خدا بود...
رفتنش که ما هم میرویم...
سلیمانی ها می‌رویند...
هر جا خون شیعه ای به ناحق بریزد...

 

 

 

۰ نظر

نا‌گاه نویسی آگاهانه!

می‌نشینم ببینم کسی آیا این جا هنوز سر میزند یا خیر!

۰ نظر
طوفان؛ پرید...

طوفان؛ پرید...

بلندبالا ترین متن‌ها را باید نوشت برایش...

و صد حیف که قلمم قاصر‌ست...

برای او که از هر نظر در قله بود...

برای او که از هر نظر قله بود!

۰ نظر

ترس من!

وای بر آن زمان که تنها دلیلم برای نرفتن...

نبود جایی... وظیفه ای باشد...

که آن‌دم مرگ ، به حق ، حق است...


الهم اقبل من لا یقبله البلاد؛

۰ نظر

آن چه باید کرد...

سال ها پیش

درختی خسته شد

آن‌گاه حرکت کرد...

۰ نظر

نمیدانم

ملتفتم که این جا دیگر مثل سابق رونقی ندارد...

ملتفتم که رهگذری اشتباهی شاید از این جا بگذرد...

اما

 بگذار

 ارزشی برای آن کلیک اشتباهش قائل شویم

اینجا را بی هیچ مسئولیت پذیری متقابلی باز میگشایم!


آخر این تکثرات شبکات مختلفه اجتماعی خسته میکند آدمی را

حال این تکدرات را باید جایی سابید..

چند صباحی اینجا را بر میگزینم!

یاحق...


۰ نظر

علة العدم عدم العلة...

رغبت ، علت نوشتن... گرداندن... حرکت...

رغبتی برای نوشتن اینجا انگار ندارم!

رغبتی در همین حد حتی...

نمیدانم!

فعلا که هیچ!

۰ نظر

پشت در نمان! بیا داخل...

از گوشه و کنار میشنوم که انگار خبر ندارند که اینجا تعطیل نشده!

بلکه کمی جمع و جور تر شده!

و محفلی خصوصی تر...

اگر از اندک دوست داران این پن‌دار نویسه ها بودی

بیا... اما خودت را و انگیزه ات را معرفی کن...

چون متن هام سمی اند!

باید آماده مردن باشی!

http://eitaa.com/pen_daar


پ.ن: سعیم بر این‌ست که خواب آسوده اینجا را بر هم نزنم!

۰ نظر
از این سو تا آن سوی جو...

از این سو تا آن سوی جو...

بچگی ها که بر لب جوی می‌ایستادم

شوق پرش به آن‌سو

تنم را پر میکرد...

از پا هایم شروع میشد...

بالا می‌آمد...

و بالاتر...

تا میرسید به سینه ام

(شوقی درونی میشد...)

آنگاه فتح صدر میکرد

و گلویم را

(دیگر مشورت بی‌فایده مینمود...)

و سپس بینی‌ام را

(عطر سبزستان های آن‌سوی جوی...)

و سپس گوش هایم را...

(بستن حرف دیگران...)

اما!

۰ نظر

من.. ویرانه های یک تمدن...

در من افراد زیادی زندگی میکنند

و چون قائل به دموکراسی نیستند...

در من جنگ های زیادی...

هر کدام هم خود را حق میداند...

من شک...

در من حق های زیادی زندگی میکنند...

در من حق ها با هم تقابل...

در من تناقضات زیادی زندگی میکنند

و من مینشینم در کلاس

و من در راه یک دشت سبز

و من زیر باران پاییزی...

و من هدفون به گوش

و من فریاد میزنم

و من سوال میپرسم

و من دست در جیب

در من ، من های زیادی تلاش میکنند که...

اما

در من هیچ منی زندگی نمیکند...


در من مدتهاست منی نیست

در من

در من

در من...


در من #ویرانه های یک تمدن...


http://eitaa.com/pen_daar

۱ نظر
شامگاهان... نه ایرانگاهان...

شامگاهان... نه ایرانگاهان...

به وقت شام...


بنا به تعاریف و توصیفات بطنیة دوستان ترس داشتم که ببینمش...

هم منتظر صحنه های مشمئز کننده

هم نگران تلخی های سنگین...


اما او حاتمی‌کیا بود...

مرد مرز های میلیمتری...

فرق است بین حماسه تا خشونت...

و چه زیبا این حماسه را به تصویر کشید...

داستان جالبی

شخصیت پردازی حاتمی‌کیایی...

جوان تراز انقلابی...

تنها مشکلکی که درَش دیدم ترسی بود که اواسط فیلم زیاد از حد در دل کاپیتان علی بود...

اما زیبایی فیلم رشد او بود...

بچه تخس اول فیلم...

جوان شجاع آخر...



زبانم به نقد باز نمیشود

با دیدن این شاهکار...


لکن

به جرئت می گویم که حاتمی‌کیا سال ها از سینماییان جلوترست...

در اوج میپرد و گنجشک ها مجبورند بخندند...


پ.ن:اینو هم تازه دیدم...

پ.ن: متناسب با این شب ها...

۱ نظر