پن'دار

روزْدرّه‌واره های کسی شب‌پر؛

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

آنتن را تنظیم باید کرد... موج دنیوی ، موضوع اخروی!

خوب...

کم کم میرویم به سمت آن‌که آنتن را بچرخانیم سمت دنیا

البت دنیایی که در سوی آخرت است...

دنیایی که مقدمه ی تمدن نوین اسلامی است...


آخر باید بدانید!

مقدمه ی تمدن اسلامی ، دولت اسلامی است!

و این دولت را رئیسی مقتدر میتواند بسازد...

پس برویم روی موج انتخابات!؟

یاعلی!



پ.ن: فکر میکنم در متن اشاره داشته ام به رئیس‌جمهور محبوبم!

پ.ن: لطفا توجه داشته باشید! دولت اسلامی میخواهیم... دولتی که در راستای امام زمان باشد نه هوای نفسانی ما!

۱ نظر

توالت و آمادگی برای ظهور!

چی؟

مگر توالت هم به ظهور ربط دارد؟!


معذرت میخواهم که با این لحن

اما باید گفت!


اگر در بین راه برای قضای‌حاجات به مفرقی رفتید...

اگر توالت کثیف بود و خارج نشدی...

بلکه ماندی و تمیزش کردی

آن موقع آماده ای برای ظهور!


باید از یک نقطه شروع کرد...

حتا اگر آن نقطه توالت باشد!

باشد!

۰ نظر

قوت قلب!

بسم النور

الو یک دو سه

امتحان میکنیم

سسسس ، ییییییییی ، ااااااااااااا


خوب درست کار میکنه!

خواستم فقط یه نکته رو عارض بشم

و اونم این که

هر کسی برای عملی نیاز به انگیزه دارد

حال این شخص اگر پن‌داری باشد و عملش هم پن‌داری!

یکی از انگیزه هایش میشود نظرات خواننده ها...


حال کمی دلمان را بگرمید ای رفیقان!

که دل گرمی میتواند مارا کمی قوت قلبی دهد!

البت دو قورت و نیم باقی میماند و این قوت ، نیم قورت را تامین میکند!

لاکن

کاچی بعض ز هیچی!

فلذا التماس دعا!



پ.ن: بنویس باباجان من ، اون انگشتای بولوریت نمیشکنه :)

۲ نظر

آزادی... هدف یا وسیله


با شعار آزادی...
خواسته های‌ خود از ما را
اهداف خود خواسته ی ما قرار میدهند!


به عنوان مثال
آزادی زن را ، برده ی اجتماع شدن تعریف میکنند!
و مرد را... بنده ی پول شدن...

نامش را تهاجم فرهنگی گذاشتیم...
میگویند توهم توطئه!
و کم کم به سمتی میبرندمان که... استعمار فرا‌نو...


و دنیا شده بازیچه ی دستشان!
درحالی که باید بازیچه ی ما باشد!!
از جنس ”لهوٌ و لعبٌ“ ها...
۰ نظر

دنیا!

میخواهم دنیا را بگیرم!

جهان را تصاحب کنم...

و پس از آن!


از خودم بپرسم بعدش چه؟

۳ نظر

جنگ زیبا... جنگ زشت!

زمانی با رفقا بر سر موضوع جنگ صحبت میکردیم…

اینکه آیا جنگ همیشه بد است یا نه؟


آیا همیشه جنگ بد است؟

یا خون!

خون همیشه چندش است؟


نظر من این بود که خیر!

جنگ یک وسیله است

و یک وسیله به خودی خود خوب یا بد…

دارد؟ ندارد؟

۰ نظر

اعتکاف نامه

بسمه النور...


سه...

سه روز...

سه روز میهمانم...

خودش گفته گنهکاران بیایند...

لذا میرویم!


اگر بازگشتم که هیچ

وگرنه...

شما باز میگردید!


التماس دعا...واقعی!

یاعلی مددی...

یاهو!

۱ نظر
بیمه جون یا اسماعیل... قیدار، قیدار است!

بیمه جون یا اسماعیل... قیدار، قیدار است!

و خود مدارا کن با آنکه صفتش مدارا بود!

:

مهندس و کارگر آلمانی چه می‌داند هیات امام حسین و بیمه ی ابوالفضل و بیمه‌ی جون و دستِ باوضو یعنی چه.

ماشین‌هام را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچشان را بازکند و دوباره باوضو ببندد، با نفس حق‌ش سفت کند پیچ‌ها را از سر… از کارخانه ی آلمانی‌ش بپرسی هیچ خاصیتی ندارد این کار اما وسط جاده و بیابان، بچه های گاراژ قیدار خاصیت‌ش را بخواهند یا نخواهند، می‌فهمند…اتول هم باید موتورش صدای ”هو یا علی مدد” بدهد و چرخش به عشق بچرخد… گرفتی؟

۰ نظر

عشق اول!

دیالوگ فیلم بادیگار...


سحر: من فقط اینو میدونم که نه میخوام و نه میتونم مثل مادرت باشم

میثم: میرسونمت

سحر: نمیخوای قهوت رو تموم کنی؟

میثم: نه ، دلم برای مادرم تنگ شده!



پ.ن: هیچ عشقی ، عشق اول نمیشه

         مخصوصا که اولین کسی هم باشه که دیدیمش!


پ.ن: شهادت ، یعنی قطع‌علقه

         هم برای آنکه مانده

         هم برای آنکه رفته…

پ.ن: هرچه از تعلقات جدا شوی ، به او نزدیک میشوی… بزرگ میشوی!


۱ نظر
سید جان! پرواز چه زیباست!

سید جان! پرواز چه زیباست!

امروز پرید!

امروز پوتینش را پوشید...

امروز فکه را مال خود کرده بود و مکه را مال دیگران...

آمده بود... نبودم... رفته بود!

شاید...

شاید دیدارمان به قیامت شده باشد!

خدا را چه دیدی...


اما مطمئنم که هر روز صبح می‌آید...

می نشیند بالای سر تک تک ما

و اینکه نمیبینیمش برای این است که ما خوابیم…

نیستیم…

نه این که او نباشد...

و آن زمان این نظریه اثبات میشود که رفیقی زود تر از خواب بیدار میشود..

و میگوید

امروز بویش می‌آمد!

و ما…


حتی میتوانم بگویم که هر روز صبح در این خیابان ها قدم میزند....

نسیم ، مو های خوش حالتش را شانه میکند

و گنجشک ها جنون آمیز میخوانند...

آخر میدانید؟ او بوی لیلا را میدهد...


حتی مطمئنم هر روز میان ما راه میرود

هر روز در چشمانمان مینگرد

هر روز به صفحاتمان ، چه مجازی چه حقیقی ، سر میزند!

و ما هر روز ، خوابیم!



به هر حال...

سید جان!

تولدت مبارک!

خوش پریدی!

پروازت تماشایی بود...

دنیایت هم! دنیای تو!


دنیایی که اقتصادش صلواتی باشد! نه دیکتاتوری پول

دنیایی که عقلش ، معاد باشد.. نه معاش

شبش برای بیداری باشد ، نه خواب

دنیایی که...


یک کلام...

مرتضی جان!

دنیایی که دنیای تو باشد!

تو!


میخواهم بنویسم وسعتت را

میخواهم بکشم نگاهت را...

میخواهم حک کنم لبخندت را...

اما قلمم مقصور است از رسم دریا ، موج ، نور...



نگاه کن که نگاهت روایت فتح است

سپاه چشم تو کردست فکه را مجنون

به سمت عشق پریدی خدا نگهدارت

تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت...(حمیدرضا برقعی)




پ.ن: این بار که این را میخوانی... خواهم دیدت!

پ.ن: سال روز پر باز کردن سید شهیدان اهل قلم…


۰ نظر

منتظر نمانیم! منتظر برویم!

 یعقوب نبی (علیه و علی نبینا آلاف تحیة و الثنا)

منتظر بود...


اما

زمانی به وصال رسید که رفت!

تا آن دم که در کلبه ی احزان نشست

یوسفش را ندید...


حرکت لازمه ی وصال است!

و سکون ، کفر می‌آورد...

۰ نظر

اعتراف نامه!

بله!

اعتراف میکنم...

اینکه نمینویسم نه به این علت که ندارم! که دارم!

حتی میتوان گفت روزانه هم دارم...


هر روز...

بلکه هر ساعت...

کلماتی به ذهن من می آیند...

حتی لقمه هم میگیرمشان...

گاهی پشتِ درِ چشم هام هم میرسند

و گاهی‌تر به چشم هام هم می آیند!

اما...

اینکه آن ها را سوار بر خطوط نور

از نگاه به کاغذ منتقل کنم...


نیاز به انگیزه دارد!

شور!

هیجان...

که متاسفانه این روز ها ، مرده!

دارد به ته میرسد... یا رسیده!

حتی نمیخواهم بازگردم و ”مرده’’ دوخط قبل را پاک کنم و به جایش بنویسم...

حتی‌تر نمی توانم بنویسم چه!

که چه؟


من حیث المجموع

حال ، نوشتن میخواهد

حتی جمله بندی هم!

حتی تر هم هم!


لکن حال نیست!


ولذا انگیزه هم!


الحاصل اینکه نوشتنمان نمی آید

اکمل اینکه متنمان می آید ها ولی نوشتنمان...


همین چند تکه پاره خط هم انگیزه اش پیدا شد که نوشتم!

انگیزه اش همین بی انگیزگی بود!


خسته کننده شد...

البت برای شما

برای ما که : الکلام یجر الکلام...





دستی را میکشم!

یاعلی...



پ.ن: قایقم گیر کرده میان آب هایی که قصدشان نرفتن است! نه رفتن!

آزادیش نیاز به نسیم دارد...

نسیمی که از کلامه،ها بیرون بوزد...

روی برگی کز درخت فکر...

۴ نظر

نوشتنمان نمی‌آید!

شرمنده!

خشکیده!

چشمه را میگویم!

خزئبل پرانمان خراب گشته...

لذا تقاضا میگردد که...


حتا تقاضایی هم نمیگردد!



نمی آید دیگر!

جالب است!

همین نمی‌آید ، می‌آید!

که همان بهتر که نمی‌آمد...


فعلا...

شاید لختی دیگر آمد!

تا آمدنش ، نمی‌آیم!

یعنی نمی‌آید!


چه می‌گویم؟

یاعلی!

۰ نظر