چقدر بزرگمهر را دوست دارم!

خیابانش را میگویم!(خیابانیست در اصفهان)




خیابان بزرگمهر را دوست دارم!

خیابانی‌ست که خاطره‌ها با‌ ش دارم…

در آن برای سیدی تبلیغ کردم…

در آن به سمت نوربارانْ مسجدی قدم زده ام...

در آن به سمت دست بستگانی ، دیوانه‌وار ، دست دراز کردم…

در آن به سمت گلستانی شهیدستانی کف پوش‌ها را گز کرده ام…

در آن آهنگ پلی کرده ام

در آن هدفون را به گوش زده ام…

خندیده ام…

راه رفته ام…

ایستاده ام…


خیابان دوست داشتن جالب است…

یعنی مسیر را دوست داشته باشی!

در این صورت اگر به سمت دلخواهت حرکت کنی

در واقع مقصدت مسیر است…

و مسیرت مقصد!

یعنی هر لحضه به مقصدت میرسی و در همین حال ، باز به سمت مقصدی میروی و باز… و باز… و باز…


همین حال را در اربعین نیز داشتیم!

مقصدمان راه بود…

و راه را رسیدن میچسبید!


داشتم میگفتم!

بزرگمهر را دوست دارم

خودش را نه!

آخر نمیشناسمش

تنها در اعماق خاطرات خوش‌آیندم داستانی از او را مادرم برایم میخواند…

مادری که خود بزرگ‌تر مهر بود!


دوست داشتن هایم مرحله به مرحله حرکت میکند!

راستی حرکت را هم دوست دارم!

همینطور که پاهایم ، ذهنم حرکت میکند…

و کم کم متنم ناقابل خواندن میشود…

و ارتباط قلم را از ذهنم میکنم قطع…

و شما خسته میشوید…

و من نمی‌نویسم…

وشما نمی‌خوانید

و من نمی‌نویسم…

و شما نمی‌خوانید

و من نمی‌نویسم…

و شما نمی‌خوانید

و من نمی‌نویسم…

و شما نمی‌خوانید


و همان که سه نقطه را هم نمی‌بینید…

که ننوشتن ادامه دار است…

ولی نخواندن…

کاش نخواندن هم ادامه داشت!

کاش وقتی نمی‌خواندید ادامه میدادید…

همان طور که من نمی‌نویسم ولی ذهنم…

ادامه؟


دستی را بکشم…

یاعلی!






عکس.نوشت: آسمان خیابان بزرگمهر جان!