من تو را مه‌تاب میبینم نه خورشید!

که خورشید آن است که نتوان دیدش!

و تو

همه از اویی و او همه تویی!


نور فی المثال کالوجود است…

و اگر خیره به خورشید شوی

اگر بتوانی بشوی…

خورشید را نمیبینی!

بل حجمی از نور را نگاه میکنی…


و دنیا پر است از این حجمْ دیدن ها…

به خدا مینگری…

محمد(صلواة الله علیه) را میبینی!

به محمد(صلواة الله علیه) مینگری…

علی را میبینی!

به علی مینگری…

مالک را میبینی!

عمار را میبینی!

مقداد را میبینی!


و دنیا پر است از این حجمْ دیدن ها…

حجمْ دیدن ها…

دیدن ها…


راستی!

تو چیزی را میبینی؟

اگر به خورشید خیره شوی

اگر بتوانی…

دیگر میتوانی چیزی را ببینی؟

من که نمیتوانم!

تو هم!

توهّم…


و دنیا پر است از این ندیدن ها…

ندیدن ها؟

نه‌دیدن ها…



پ.ن:

این ها را به‌اش میگویند فلسفه!

این عشق‌بازی ها را…