گاهی میشود که خیره میشوم در آسمان…

نمیدانم چرا اینطور مرا جذب میکند…

نمیدانم جذب چه میشوم؟

دب اکبر معیّن ستاره قطبی؟

ذات الکرسی دابلیو مانند؟

خوشه ی پروین که همیشه به سمت شرق است؟

یا حتی قیفاقینوس با آن اسم سختش!؟

یا حتی تر بستره ی سیاه محض و ژرفش…؟

نمیدانم!

اما میدانم که جذبش میشوم…

جوری که انگار در آن غرق شده ام

با این تفاوت که

نفس میکشم!


از کودکی میگفتند که هرکس یک ستاره دارد…

یعنی باید داشته باشد

اما من هیچ موقع آن ستاره را پیدا نکردم…

شاید ستاره ی من جزو خیل ستارگانی بوده که غرق در آسمانند…

اصلا بخاطر همین است که من غرق در آسمان میشوم


یا شاید ستاره ی من همان شهابی است که تا به آسمان مینگرم فرار میکند…

اصلا به خاطر همین نمیتوانم زیاد به آسمان خیره باشم…


یا شاید ستاره ی من به جای آسمان آمده باشد روی زمین تا دنبالم بگردد…

اصلا به خاطر همین است که من هنوز روی زمین راه میروم…


حتی شاید ستاره ام در موزه ی ایران باشد

حتی تر در موزه ی لوور پاریس…

حتی حتی تر در کارتون های کودکی…


به هر حال

تازمانی که ستاره ام را پیدا نکنم

میدانم که پل ارتباطی ام با آسمان قطع است...


پس باید دنبال ستاره ام بگردم…

ستاره…

ستاره..

ستاره.


من آن ستاره ی پنج پر خوشگلم را پیدا میکنم!

حتی در رویا های کودکی...!

ستاره…


یا ستاره!