پن'دار

روزْدرّه‌واره های کسی شب‌پر؛

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مه‌تاب» ثبت شده است

شد نبود! بلکه شد!

شد نبود! بلکه شد!

دقت که میکنیم

فیلم های رده بزرگسال

فیلم هاییست در واقع

یا حتی در آینده

اما به شدت واقع بینانه...

فیلم هایی که هست ها را مینمایاند...

یا فوقش کمی قلقلکش میدهد

ولی برای تثبیتش میجنگد...


اما در رده نوجوان چیزی دیگر دیده میشود!

نور!

امید...

فیلم هایی آخر الزمانی

یعنی پایان دوره ای از زندگی اجتماعی بشر

یک نفر

و بعد... انفجار!

#تغییر...

فیلم هایی آرمانگرا...

واقع را زیر و آرمان را رو میکند...


حداقلش خودشان را تغییر میدهند...


هرچه بزرگسالش جهد بلیغ در ثبوت خود دارد

نوجوانش تغییر میکند...

از دست میدهد...

اما به هدف میرسد!


نوجوان نور میخواهد...

میجنگد

نه برای حال بودن آینده

بلکه برای آینده شدن حال!

#شدن...


بشویم!

یا علی مددی!

۰ نظر
جوری!

جوری!

بچه بودم…

به مادرم میگفتم که یک جوری ام!

مادرم خیال میکرد بهانه می‌آورم…

اما راستش را بخواهید…

نمیدانستم چه جوری..

اما یک جوری بودم…

حال هم انگار…

نه!

نه انگار!

چون بچگی هایم نیستم

ولی یک جوری ام…

آخر جورم با جور بچگی ها فرق میکند!

که اگر نمیکرد ، دیگر یک جوری نبودم!

فکرم مغشوش و منقوش و مشطط و اینهاست

کلا هرچه واژه ی سختی که هست…

از اضمحلال گرفته تا نمی‌دانم استیصالی ، بورژوازیی چیزی

حال خواه با غلط املایی 

خواه بدونه

بدون توجه به معانی‌شان!

لفظ هاشان مشبّه بهِ ذهن من هستند!

معانیشان که همان زندمانی خودمان اند!


بگذریم

لفظ به حاشیه کشید!

یک جوری ام…

همانطور که…

راستی نه!

نه همانطور که کودکی…


میدانم

دمادم جوری هستیم

ولی گاهی یک جوری هستیم

که راستش را بخواهی...


بلبلی اکنون این اطراف میخواند!

انگار او هم یک جوری…

اشتباها نوشتم یک حوری!

نه

ای کیبرد!

ربطی به حوری ندارد!

یک جوری…


شاید به دور از تن‌هایی

شاید به دور از تنهایی…


ولی یک جور!


یاعلی







پ.ن: عکس از بیدی‌ست که مجنون است واقعا!

   چون پکر است! نمیداند که باید چه کند!

   یک جوری است!

۳ نظر
مه‌تاب خورشیدی‌ست که خورشید نیست!

مه‌تاب خورشیدی‌ست که خورشید نیست!

من تو را مه‌تاب میبینم نه خورشید!

که خورشید آن است که نتوان دیدش!

و تو

همه از اویی و او همه تویی!


نور فی المثال کالوجود است…

و اگر خیره به خورشید شوی

اگر بتوانی بشوی…

خورشید را نمیبینی!

بل حجمی از نور را نگاه میکنی…


و دنیا پر است از این حجمْ دیدن ها…

به خدا مینگری…

محمد(صلواة الله علیه) را میبینی!

به محمد(صلواة الله علیه) مینگری…

علی را میبینی!

به علی مینگری…

مالک را میبینی!

عمار را میبینی!

مقداد را میبینی!


و دنیا پر است از این حجمْ دیدن ها…

حجمْ دیدن ها…

دیدن ها…


راستی!

تو چیزی را میبینی؟

اگر به خورشید خیره شوی

اگر بتوانی…

دیگر میتوانی چیزی را ببینی؟

من که نمیتوانم!

تو هم!

توهّم…


و دنیا پر است از این ندیدن ها…

ندیدن ها؟

نه‌دیدن ها…



پ.ن:

این ها را به‌اش میگویند فلسفه!

این عشق‌بازی ها را…


۱ نظر