پن'دار

روزْدرّه‌واره های کسی شب‌پر؛

۳۰ مطلب با موضوع «آنان که مانده اند ، ما رفتگانیم» ثبت شده است

بهشتی پر! دیالمه پر! حزب جمهوری...

بهشتی پر! دیالمه پر! حزب جمهوری...

گفته بودم!

پریدن عقاب از لانه زیباست!

و گفته بود!

باید بپرد هر که در این پهنه "عقاب" است!


به تاریخ هفتم تیر ماه سنه یک هزار و اندی!

اصلا سنه و ماه و اینهاش مهم نیست!

حتی روزش هم…

شاید البته!

هفت…

هفتمین روز…

هفتاد و چند نفر…

کربلای هفت!


و دنیا پر نیست از عقاب پریدن ها!

عقاب زمانی که میپرد

اوج میگیرد

و مگر برای برداشتن کسی

برنمیگردد!

و او شاید…

امروز

فردا…

بازگردد!

بیاید سر سفره‌تان

بیاید سر سفره‌مان…

کنار نیمکتمان…

روی حصیرتان…

پای گعده‌مان..

توی جمعتان…


بیاید دست بگذارد لب شانه ات

و بر گزیندت!

آخر او خوب میدانست که چه‌کسی به درد کجا میخورد!

و دنیا پر نیست از عقاب ها!


و دنیا…

محل امتحان عقاب است!

و محل زندمانی گنجشک!


و دنیا…

به هفت که میرسد "ته" میکشد!

مثل هفت مین آسمان

مثل هفت عالم…

مثل هفتم تیر ماه سنه یک هزار و اندی…

سالش مهم نبود راستی!

ماهش هم!

روزش هم حتی!

شاید!

و دنیا پر نیست از هشت ها!

و دنیا پر نیست از عقاب ها!





پ.ن: سنگین است امروز

       آنقدر که سینه را فشار دهد

       و کم کم صدای شکستن دنده هایت را بشنوی!

۲ نظر
باید بدود... باید!

باید بدود... باید!

بله...

نامش را...؟ نمیدانم!

لقبش را چرا! میدانم

خیلی چیز ها به او میگویند

#ساندیس_خور #امنیتی #گونی #متحجر #امل #وغیره!


اما

امروز باید میدوید

تا آنان که به او ناسزا میگویند راحت بخوابند...


شغلش معلوم است

شغلش خوردن است...

فقط میخورد!

زمان جنگ #گلوله!

زمان فتنه #خون_دل!

و زمان امنیت #فحش و #ناسزا!



اما باید بدود..

بدو!



راستی!

چه خبر از مذاکره؟


کانال t.me/diialog را دنبال کنید! خوب است کمک میکند به فکر کردن

مال برادر خوبم http://appelzamini.blog.ir  است...


۶ نظر

خون هایی که فقط خون نیستند!

ای کاش فردا خون هایی که بر در مجلس ، روی زمین ریخته شده را پاک نکنند!


آخر هر چیز که از زمین پاک شود کم کم از خاطر هم میرود

البته برای آنان که ظاهر بینند!


کمی خون روی زمین

میتواند #امید دهد

#انگیزه دهد

#بیم دهد که در آنطرف گریبانتان را میگیرد کسی!


و مهم تر از همه

بگوید که ما حافظ #شخص نیستیم

بلکه حافظ #شخصیت هستیم!

#شخصیت_نظام

۱ نظر

دنیا محل گذر است! عدو شود سبب خیر...

میتوان گفت

چند نفر 

لباس شهادت اندازه‌شان شده بود...

باید پر میکشیدند...


عدو شود سبب خیر...




پ.ن: نگاهمان را به شهدات ، جنگ ، مرگ تغییر دهیم!

         این سخن بررسی حکمت است و باعث رفع تکلیف (برقراری امنیت) نمیشود!

         فرق است بین تکلیف و تقدیر!

۰ نظر

کبوتر نظر میکند به وجه الشمس! گندم...

پرنده...

خیز میگیرد..

میدود...

وقتی به سرعت مناسب رسید...

میپرد!


البته

سرعت را نمیفهمد...

یعنی بهتر بگویم!

هر وقت جنون پریدن تمام عقلش را گرفت

آن زمان میپرد

و بعد از پرش...


انسان!

باید خیز بگیرد...

بدود...

وقتی مجنون گشت...

چه فکه... چه مکه... چه دکه...

میپرد..

و زنگ معراجی شدنش را

چه کلون در

چه بلندگوی آهنگران...

چه صدای شلیک...


وناگهان کارگردان میگوید کات!

و بعد...


راستش پشت صحنه نبوده ام!

تا به حال حس لذیذ باد را

در پیچ و تاب بال هایم نچشیده ام!

فعلا جلوی دوربینم

بگویند کات...

بعدش...



کبوتر نظر میکند به وجه الشمس!

آنگاه...

کات!



پ.ن: زمین بماند برای گربه!

        (هرچند گندمش را هم نمی‌تواند بخورد!)


۰ نظر

نفروشیم به زر... فروشنده...!

بالاخره

پس از چندی…

دیدمش!

امشب وقت گیر آوردم

و با خیال راهت نظارگرِ غوغایش بودم!


اغراق نمیکنم…

بیان اندیشه میکرد

اما از راه تذکر تاریخی…

زمان ها را به هم میچسباند

و عملکرد را استخراج میکرد


واقع بینانه ، آرمان ها را اثبات می نمود…


ساز و کارش بیشتر سلبی بود تا ایجابی…

اما برخی اوقات سلب باعث ایجاب میشود…

وقتی مانعة الجمع و الخلو…

بیخیال!


تفکری که انقلابی نباشد ، حتما غیر انقلابیست!

در عرف ما طلبه ها میگویند متواطی…




مثال جالبی میزد…

میگفت

بهتر شدن دنیا برای آن ‌دسته از مردمی که در پی آنند

در راه ما هست

اما هدف ما نیست!

مثل آنکه از اصفهان به قصد زیارت مشهد میرود…

و به هر حال از نیشابور میگذرد!




آمدیم که به هر قیمتی زندگی نکنیم!

زانو نزنیم!

زالو نشویم!

هالو هم…



انقلاب ما ، انقلاب آرمان هاست…

آمدیم که بسازیم…

شخص نداریم…

شخصیت داریم!

میتوان ساخت…

میتوانیم!

ترس سبب عدم تغییر است…

و ما از احدالناسی نمیترسیم!



یا حق!

یاعلی!








پ.ن: مستند فروسنده را میگویم

         می ارزد... ببینید!

۰ نظر
یا حتی گذر کرد و نخواند!

یا حتی گذر کرد و نخواند!

میخواستم زیاد پر و بالش بدهم

لاکن نه وقت شد...

و نه میشود...

و نه انگیزه اش...


میتوان یک کتاب روضه ازش در آورد

میتوان یک کتاب جوک!

یا حتی گذر کرد و نخواند!

بسته به نگاهمان دارد...


علی ای حالٍ

میگویم!

ای که روی قبر زندگی میکنی!

گاهی به دنیای زیر قبر بیا...

و ما را کمی

فقط کمی...

در این قبرستانی که مردگانش در جهل مرکب زندمانی میکنند

یاد کن!

حمد شفایی برای جسم فانی ما بخوان...

سوره اش با من!

قسم به ش اول لقب اصلیت!

آیا تا به حال دیده ای ما را ، ”زنده فلانی“ صدا بزنند؟

نمیزنند...

چرا؟

چون تو را ”شهید...“ مینامند!

ای آیه ی اول سوره ی جنون!

ای رمزی که جز به خون نمیفهمیم...

ای ”شین هاء یاء دال“ !

ذِکْرُ رَحْمَتَ رَبُکَ عَبْدَه...


یا...

یا...

یا جنون!


ب.ن:http://www.afsaran.ir/link/1361041

۱ نظر

جنگ زیبا... جنگ زشت!

زمانی با رفقا بر سر موضوع جنگ صحبت میکردیم…

اینکه آیا جنگ همیشه بد است یا نه؟


آیا همیشه جنگ بد است؟

یا خون!

خون همیشه چندش است؟


نظر من این بود که خیر!

جنگ یک وسیله است

و یک وسیله به خودی خود خوب یا بد…

دارد؟ ندارد؟

۰ نظر

عشق اول!

دیالوگ فیلم بادیگار...


سحر: من فقط اینو میدونم که نه میخوام و نه میتونم مثل مادرت باشم

میثم: میرسونمت

سحر: نمیخوای قهوت رو تموم کنی؟

میثم: نه ، دلم برای مادرم تنگ شده!



پ.ن: هیچ عشقی ، عشق اول نمیشه

         مخصوصا که اولین کسی هم باشه که دیدیمش!


پ.ن: شهادت ، یعنی قطع‌علقه

         هم برای آنکه مانده

         هم برای آنکه رفته…

پ.ن: هرچه از تعلقات جدا شوی ، به او نزدیک میشوی… بزرگ میشوی!


۱ نظر
سید جان! پرواز چه زیباست!

سید جان! پرواز چه زیباست!

امروز پرید!

امروز پوتینش را پوشید...

امروز فکه را مال خود کرده بود و مکه را مال دیگران...

آمده بود... نبودم... رفته بود!

شاید...

شاید دیدارمان به قیامت شده باشد!

خدا را چه دیدی...


اما مطمئنم که هر روز صبح می‌آید...

می نشیند بالای سر تک تک ما

و اینکه نمیبینیمش برای این است که ما خوابیم…

نیستیم…

نه این که او نباشد...

و آن زمان این نظریه اثبات میشود که رفیقی زود تر از خواب بیدار میشود..

و میگوید

امروز بویش می‌آمد!

و ما…


حتی میتوانم بگویم که هر روز صبح در این خیابان ها قدم میزند....

نسیم ، مو های خوش حالتش را شانه میکند

و گنجشک ها جنون آمیز میخوانند...

آخر میدانید؟ او بوی لیلا را میدهد...


حتی مطمئنم هر روز میان ما راه میرود

هر روز در چشمانمان مینگرد

هر روز به صفحاتمان ، چه مجازی چه حقیقی ، سر میزند!

و ما هر روز ، خوابیم!



به هر حال...

سید جان!

تولدت مبارک!

خوش پریدی!

پروازت تماشایی بود...

دنیایت هم! دنیای تو!


دنیایی که اقتصادش صلواتی باشد! نه دیکتاتوری پول

دنیایی که عقلش ، معاد باشد.. نه معاش

شبش برای بیداری باشد ، نه خواب

دنیایی که...


یک کلام...

مرتضی جان!

دنیایی که دنیای تو باشد!

تو!


میخواهم بنویسم وسعتت را

میخواهم بکشم نگاهت را...

میخواهم حک کنم لبخندت را...

اما قلمم مقصور است از رسم دریا ، موج ، نور...



نگاه کن که نگاهت روایت فتح است

سپاه چشم تو کردست فکه را مجنون

به سمت عشق پریدی خدا نگهدارت

تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت...(حمیدرضا برقعی)




پ.ن: این بار که این را میخوانی... خواهم دیدت!

پ.ن: سال روز پر باز کردن سید شهیدان اهل قلم…


۰ نظر

بجنبیم!!! که خدا منتظر ما نمی‌ماند...

یادم می آید چند وقت پیش ها مستندی را دیدم

اینکه درمورد چه بود و در کجا بود و چه شد را کاری ندارم...

کاری هم نداشته باشید!


مهم آن است که میخواهم بگویم!

جاده ای بود ، محل تردد ماشین های حمل ذغال سنگ

هر ماشین هم با حساب مقدار بار خود مزد میگرفت...

اطراف این جاده روستا هایی بود که خرج مردمش از راه دزدی ذغالسنگ مورد حمل این ماشین ها بود...

ماشین ها سه دسته میشدند...

۱.با سرعت میرفتند که مبادا مورد سرقت واقع شوند

      (که با این ها کاری ندارم ، دنیایی شده اند...)

۲.ماشین هایی که کاری نداشتند و یکنواخت میرفتند!)

      (با این ها هم کاری ندارم ، بیخیالند!)

۳.سومین دسته که محل بحث بنده هم هستند...

راننده ای بود که در مناطقی که متوجه کمین مردم میشد...

کمی سرعتش را کم میکرد!!!!

راوی از او پرسید که 

شما...   با علم به این که مورد سرقت قرار میگیرید

باز هم سرعتتان را کم میکنید!

آخر چرا؟

جوابی که راننده داد...


جوابی بود که...

نشان میداد که...

به بشریت هنوز امید است!

در صده ی بیست و یکم میلادی...

در ناف افریقای به قول غرب قحطی زده...

مردی..

نه تحصیلات آنچنانی از دانشگاهی جزء تاپ‌تن¹ دانشگاه های آمریکا دارد...

و نه پیش فلان فیلسوف مطرح ، فلسفه ی زندگی خوانده...

و نه مکاتب ایسمی² جهان را بلد است!

راننده ای بیش نیست

یک نفر سیاهچهره اما سپید دل!


او جواب داد: این مردم... روزی‌شان از این ذغالسنگ هاست...

                   کمی از این ها را به ایشان میدهم تا زنده بمانند!

                   بالاخره این ها هم نیاز به آب و غذا دارند..



کاری به فلسفه ی مستند سازی و اهداف پلیدی که پشتش خوابیده ندارم

کاری به هزارانانتقادی که به صدا و سیما میشود ندارم

نمیخواهم حرفی درمورد بهشتی یا جهنمی بودن اینان بزنم...


اما

فقط همین را بدانید!

اگر ما کار را زمین بگذاریم

خدا

از دل آفریقا ی به قول غرب وحشی

یا از میان آمازون بکر!

وسیله ای جور میکند!

منتها

دیگر 

آن وسیله ما نیستیم..

و بدا به حال ما که سراسر ادعاییم...




پ.ن: میخواهی ادعا را کنار بگذاری؟

        به مظلومین کمک کن!

        کجا؟

        راهش زیاد است...

        مثلا؟!

        اردوی جهادی!


پ.ن۲: او می آید...

          ولی آیا وسیله ی آمدنش ما میشویم؟


یالیلا



¹:top ten

²: مکاتبی که تهشان ism دارند نظیر امانیسم...



۰ نظر

فتنه...۹دی... حماسه؟

چند سال پیش...

 در چنین روز هایی

#باران_بصیرت‌..

 هوای فتنه آلود دل ها را شست...


راستش نه میخواهم صرفا وصف کنم

و نه میتوانم...


فتنه...

چه بود؟

که از آیت الله عظمی و علامه بگیر تا رئیس پلیس فلان جا...

همه در این #حجمه_ی_گاز_اشکاور چشم هایشان سوخت و #دو_دو زد و دو دو باختند!؟

چه شد که برخی از جوانانی که تا دیروز خون میدادند...

خون گرفتند!؟


چه شد که #سبز_سیادت

رنگ #لجاجت گرفت و با #وقاحت تمام #دامن_های_سپید زیادی را

آلوده به #خون_دل برخی کرد...؟


چه شد که #سید عزیز ما

آبروی همه ی ما...

چشم و چراغ خانه هامان...

خود را اندک دید؟

اشک ریخت؟



چه شد که؟

#این_عمار‌...؟


کمی...

فقط کمی هشیار تر باشیم

تا دوباره سال نود و خورده ای زمینگیر #عقل_های_پای_چوبین و #دل_های_واماندیمان نشویم؟


سختی راه آنجایییست که...

#موج از راه برسد و...

قایقمان #سوراخ باشد...

#جهل_مرکب است که ما را از #پا در می آورد...






همه تا اینجا را بلدیم...

چون حرف است!

صوتی که از #دهان خارج میشود!

نه از اندیشه!


ولی بلدیم که اگر هوای دلمان #مه_آلود شد...

چه بکنیم؟

#مه_شکن داریم؟

دنیا محل فتنه است...

محل امتحان است...

اگر #مفتون شدیم که مشخص است که چه باید کرد¹

مراقب باشیم که مفتون نشویم!

که مفتون شدن یعنی #خسران


¹:حکمت شماره یک نهج البلاغه






پ.ن:برخیزیم!

پ.ن: امیدوارم که همانطور که به زبان میرانیم #فراموش_نمیکنیم‌...

پ.ن:پیش گیری بهتر از #در_مان است

پ.ن: در طوفان به دکل های #بصیرت_به_معنی_واقعی_کلمه چنگ بزنیم‌...

پ.ن:در تاریکی نور نیاز است... #مصباح‌...





#فتنه

#فراموش_نمیکنیم

#پن_دار

#بصیرت

#مصباح_باشیم...


۲ نظر

پنج! آن هم از نوع فارسی!

کربلا ی پنجی نیستم!

حتی پنج بار هم کربلا نرفته ام

دهه ی پنجاهی ها را هم نمیشناسم!

منِ دهه هفتادی را چه به دهه پنجاهی ها...

من جنگ را با ای لشگر صاحب زمان میشناسم

من جنگ را توی گلستان شهدا دیدم...

شلمچه را آنچنان که دوست داشته اند دیدم...

شهدا را شنیده ام !

مصطفی را...

سهراب را...

همه سربازانی را به من نشانداده اند که روی اسبی نشسته اند که دو پای جلوشان در هواست...

من دنبال آنانی ام که بالشان را بسته اند...

شهدا را باید دید

شنیدنشان به چه دردم میخورد؟

وقتی سوالی در ذهنم زنگ میزند که "آیا راست است؟"

من آنان را میخواهم که جنگ دیده اند...

که بابایم اند!

که رفقا ی بابایم هستند! ولی هستند...

موتوری باشند یا خیبری مهم نیست!

مهم اینست که خاک جنوب را هنوز بتوان روی شانه هاشان دید!

گفتم

کربلای پنجی ٬ دهه ی پنجاهی و... نیستم

ولی پنج را دوست دارم

پنج فارسی را!

همانکه قلبیست وارونه...


پنج مرا یاد امامی که ندیدم می اندازد!

پنج مرا یاد قطره ی اشک می اندازد...

یاد کربلا می اندازد!

و امروز...

والسلام 

۹۵.۵.۵

۴ نظر