عشق!

چیز عجیبیست!

میبینیش!

ولی عرض…

کیف محسوس مبصر…

نه نیست!

ولی میبینیش!



گاهی در نگاهی خمار که خرامان خرامان به سویت می درخشد…

گاهی لا به لای صفحات کهنه کتابی چند ساله!

گاهی بر داغ لاله ای که از بار آن کمر خم کرده…

گاهی در رنگارنگ کشوری یک رنگ…

گاهی در یکی که یکی نیست…

.

.

.

گاهی هم در چشمان میخ شده ی گربه ای

که خیره خیره

با چشمانش دلت را می‌دَرَد…

بی هیچ خواهشی… طمعی… خشمی…

هوشیار! ولی بی‌هوش!




احساس میکنم 

عشق…

احساسیست که در هیچ یک از اقسام احساسات نمیگنجد!

کلا از نوع گنجیدنیجات نیست!

نمیگنجد…

قابل هضم نیست…


او تو را هضم… غرق…

او تو را حس میکند!


و زمانی که غرق… هضم… حس شدی…

جنون…

بی‌دل میشوی…


به دریا… صحرا… دنیا حتا! 

میزنی!

از مال خلیفه(!) میبخشی!


و میروی…

و تو…

دیگر تو نیستی!


او میرود…

حتا گربه!

میرود…

میرود…

میرود…



مجنون ماندنی نیست!

رفتنیست!