پندار:
هرچه به ذهنم میآید با "باید" شروع میشود
حال اما به ذهنم میرسد که شروع با جوشیدن آغاز میگردد نه با پمپ و مکش و...
در فکر میروم: چه میشود که شروع میگردد؟
که اگر انگیزه باید بجوشد؛ چگونه انباشته و سرریز میگردد...
که اگر لازمهٔ شوق مؤکد، تصدیق است؛ چطور تصدیق به جانمان مینشیند...
که اگر با تفکر و یادآوری به جان مینشیند؛ راه فرار از کلیشهگیِ حاصل از تکراری شدن چیست...
راه فرار از تبدیل تکرار به تکراری چیست...
و در اینجا میمانم...
و چیزی مبهم در سرم میچرخد که از دور به "حرکت" شبیهست و از نزدیک ناشناس...
و در ذهنم "دور" تلنگر میزند که نمیشود که لازمهٔ حرکت، شروع باشد و لازمهٔ شروع، حرکت...
که به نظرم جوابِ "اجمال و تفصیل" مالهکشیست و اینجا میمانم...
چندی پیش کتابخانهام فرو ریخت؛
در نگاه اول ویرانه بود و سختی
اما آندم که در حال جمعآوریشان بودم؛
کتاب هایی را یافتم که دوستشان داشتم اما از خاطرم رخت بر بسته بودند...
دلم نیامد سریع جمع و جورشان کنم
نشستم و کمی دلبهدلشان دادم...
به نظرم ویرانهٔ کتاب مفیدتر از کتابخانهٔ شیک و مرتبیست که باعث فراموشی شده باشند!
به نظرم هرچیز که بساطش از زندگیِ روزمرهمان جمع شود از خاطرمان میرود...
چه بسیار تعلقات خاطری که رهایشان نکردیم بلکه فقط فراموششان کردیم...
و دمِ مرگ به یادمان میآید و کندنشان هزار جانکندنست...
پ.ن: قرار نبود تهش به مرگ برسد! ببخشید اما فعلا ذهنم راه دیگری نمیشناسد...
عاشورا نویسی؛
شاید خیلی از ما حتی اگر به زبان هم بگوییم که در کربلا خدا کند که در سمتِ حق باشیم؛ اما در اعماق خاطر، خودمان را حامیِ امام بدانیم...
به نظرم فاصلهٔ شرایطِ فعلی تا شرایطِ واقع در آنروز حقطلبیِ ما را تحتالشعاع قرار میدهد.
شاید تطابقندادنِ مفهومِ کلیِ حقگرایی با مصادیقِ جزئیِ روزمرهوارمان دلیلِ این ناهماهنگیِ دل و عقلمان باشد
مضاف بر اینکه ما اکثراً کم و سطحی فکر میکنیم...
حوصلهٔمان نمیکشد که به خودمان گیر دهیم، بررسی کنیم و اشکالات را (حقیقتاً) متعلق به خودمان بدانیم...
ما میترسیم
از آنچه که خودمان ترسی از آن نداریم...
ما میترسیم از آنچه که خودمان حتا نمیشناسیم
ما میترسیم...
ترسهایمان را دیگران برایمان تعریف کردهاند؛
فلذا نمیتوانیم تغییرشان دهیم.
ترسهایمان را دیگران برایمان ترسیم کردهاند؛
فلذا نمیتوانیم محدودشان کنیم.
ترسهایمان را دیگران برایمان تعمیق بخشیدهاند؛
فلذا نمیتوانیم بررسیشان کنیم
ترسهای ما، مالِ ما نیستند؛
پس دسترسی بهشان نداریم! فقط اسیرشان شدیم.
زمانی میتوانیم بِرَهیم که ترسهایمان، ترسهای ما باشند
ما اسیرشان کنیم...
پس اول باید تعریفشان کنیم... ترسیمشان کنیم...
دیگر ترسهایمان نه!
ترسِ من؛ ترسِ تو...
ترسهای من برای تو نیست!
ترسِ من چیست؟
هر بار چیزی به کسی(فرضا یا واقعا) مینویسی برای خودم میخوانم
به نام خودم میبینمش؛
درست که واقعیت نیست
اما بگذار چند لحظه در خیالم برایم نوشته باشی
بگذار چند لحظه بهخیالم پا بگذاری و بهخیالم به خیالت پا بگذارم...
من، مخاطبِ فرضیِ نوشتههایِ بیمخاطبِ تو
در دشتِ تخیلاتِ سرگردانِ تنهاییام؛
بگذار چند لحظه باشی؛ جایِ مدتها که نیستی...
باید مینوشتم؛
باید کمی شرح میدادم
باید کمی از خودم میگفتم...
حال امشب میگویم
شبی که در هر سال میتواند نقطهٔ عطف زندگی من باشد...
به نظرم توییتر خلاصه و روزمره باشه
وبلاگ برای مطالب بلند و مفصل
کانال هم انعکاس یا خلاصهٔ وبلاگ باشه!
وبلاگ مجبورم میکنه رو بیارم به مقاله نویسی و مقالهنویسی مجبورم میکنه دوباره مطالعاتم رو از سر بگیرم!
شایدم هیچ وقت محقق نشه! اما خوبه که حداقل مطرحش کنم...
اگر طبیعت را میخواهی؛ نمیتوانی از دریده شدنِ بهحقِ آهویی توسطِ شیر لذت نبری!
شاید بگویید خب دخالتِ ما بر اساس احساسات نیز جزئی از طبیعتست
خوب نمیدانم!
اما سوال اینجاست که به کدامیک باید کمک کرد؟
مگرنهاینکه با نجات آهو، شیر را به مرگ نزدیک کردهایم؟
طبیعت غیر از آنست که در نامستنداتِ سانتیمانتالِ تصویری به ما نشان میدهند...
پریدید
لایق نبودیم استاد خطابتان کنیم...
پریدید
سوال آخرم در سایتتان بی پاسخ ماند
پریدید
و خاک بر سر من که دیدم و هیچ غلطی نکردم
من! اهل کوفه; نه! اهل شام...
تاریخی که فقط اعدادش تغییر میکند و پیش نمی رود
نیاز است که برخیزیم(جمله ای که دارد کلیشه میشود!)
دور و برم انبوه کتاب هاییست روی هم!
کتاب هایی که باید یا دارم میخوانم...
سرم پر است از نداستن ها
و دنیام پر است از دانستنی ها
وقتش رسیده که بالی به هم بزنم
اگر این بند و بیل لعنتی بگذارند...
اگر بگذارند...
عالم، عالمی دوقطبی است
اگر نخواهم خوب باشم
لاجرم بدم!
میان حق و باطل
راه سومی نیست!
حال من حال فراریست که هنگام اسیر؛
یادش آمد که کسی منتظرش نیست ، نرفت...
یا حتی
حال من حال اسیریست که هنگام فرار
یادش آمد که کسی منتظرش نیست ، برفت!
چه باید کرد؟
وقتی مینگری میبینی هیچ انجام نداده ای؟!
وقتی میبینی کلی کار باید بکنی
وقتی مینگری یللی تللی هایت را
حتی شادت نکرده است!
زحمت کشیده باشد لبخندی به روی لبت...
آن هم تصنعی... آن هم تغافلی...
چه باید کرد؟