باید مینوشتم؛
باید کمی شرح میدادم
باید کمی از خودم میگفتم...
حال امشب میگویم
شبی که در هر سال میتواند نقطهٔ عطف زندگی من باشد...
باید کَند.
حتی اگر این جمله کلیشه شده باشد...
باید از همه چیز دل برید؛ حتا از دلبریدن!
باید راه افتاد... رفت...
باید در میان انبوه تنهایی، تنها ماند.
باید در میان کارهایمان کاری کرد...
باید ابتدا ذهن را راست و ریس کرد؛ سپس طبقِ آن زندگی را چید...
بله اول ذهن؛ اما حتماً باید به دنیای افعال رسید!
باید حتماً عمل کرد...
تا زمانی که دلیلِ عملمان، عملِ دیگری باشد(قضاوت نیز عملست) ،حصولاً یا تحصیلاً، عملاً ما بیحرکتیم! بیارادهایم...
بهگمانم مصباح میگوید آنجایی اراده معنا پیدا میکند که یک نیروی مخالفی باشد؛
باید جنگید... حتی با خود، در جایی حتی با جنگیدن!
باید حرکت کرد، حتی با چهرهای در هم از درد و عصایی فشرده در دست...
ایستادن مرحلهٔ قبل از نشستنست؛
نشستن مرحلهٔ قبل از خوابیدن؛
و خوابیدن مرحلهٔ قبل از تمام شدن! بطالت! تباهی...
(که قطعاً مرگ تمام شدن نیست که تمام کردنست!)
اگر ایستادیم؛ تباه شدهایم...
جنگِ تحمیلی، یک مصداق بود
اکثر ما پس از جنگ ایستادیم!
حتی شمشیر زدیم اما ایستادیم...
و باطل شدیم... و تباه شدیم...
جنگ چیزی جدا از زندگی ما نبود که نتوان قیاسش کرد؛
این ما بودیم که نوعی از حرکت را به نمایش گذاردیم
حال که دور هم نشستهایم؛ میدانیم که تباه میشویم اما حرکت را جدای از روزمرّهٔ اجتنابناپذیرمان میدانیم.
اجتنابناپذیر زیرا همه اینطورند...
ما اینچنان میان چند واژهٔ ساده، مبهمانه گیر کردهایم...
ما آراسته های گره خورده؛
ما #پاپیون ها...
☹☹☹☹
اینجور آخه
دلم گرفت
چقد درست گفتی :(