گاهی باید برید!
تا وصل کند...
دل را
دست را
سر را
نگاه را...
نگاه را...
نگاه را...
یکی از آن کسانی که اصلا دوست ندارم جایش باشم...
آزادگان عزیز میهنند...
نه به خاطر شکنجه ها که شدند...
به خاطر آن حس سنگین بی پدری...
که وقتی بار جنگ از دوششان برداشته شد
به قلبشان تحمیل شد!
وقتی آمدند... امام نبود... ولی رفتنی هم در کار نبود!
فرض کن پدرت برود
بچه محل هایتان هم بروند...
همه چیز برود
ولی تو بمانی!
نمیدانم سالروز ورودتان را با خودخواهی مبارک بدانم
یا با دلسوزی ، تسلیت!
سالروز بسته شدن در های رحمت واسعه...تبریک؟ تسلیت؟
پ.ن: با عرض معذرت به خاطر تاخیر چند روزه!
مستاجر پول میخواهد...
چرا؟ صاحب خانه خرید میکند
خب؟ فروشنده پول میخواهد!
چرا؟ بچه اش بیمار است
خب؟ دکتر پول میخواهد!
چرا؟ میخواهد خانه بخرد
خب؟ خرید خانه پول میخواهد!
چرا؟ ساخت خانه کار معمار است
خب؟ معمار پول میخواهد!
چرا؟ کارگر ، دستانِ معمار است
خب؟ کارگر پول میخواهد!
چرا؟ خانه اش اجاره ای است
خب؟ مستاجر پول میخواهد!
چرا؟ صاحب خانه…
جالب است!
هیچ کداممان این مکالمات را هیچ زمان ادامه نمیدهیم!
چند پله ای میگذرانیم و بعد جمله ای تکراری…
”فلان کار خرج دارد!”
و خوشنود از اینکه جواب را یافتیم…
بیخیال این دور بزرگی میشویم که تمام زندگی ما را دور زده!
دوری به بزرگی هفت میلیارد نفر زنده
و هفتاد تیریلیارد نفر مرده…
آنقدر محکم دور خورده ایم که حتی متوجه ”باگ” های این بازی نمیشویم!
آنجایی که در این دنیای منظم…
کسی از گرسنگی میمیرد!
اشکال از رایانه یا تبلت یا چهمیدانم آیفون و اینها نیست!
مشکل از بازی است که خواستیم در آن ما را بازی بدهند!
دنیا منظم است
و این از نظم آنجایی مشخصست که اگر جایی را اشتباه بپیچیم…
مردی را فلج میکنیم!
و آن مرد ، یک عمر فلج میماند!
و مرد به راننده گفت:
+میدانی این بازی چطور تمام میشود؟
-مگر میتوان یک مهره ، بازی را تمام کند؟
مسافر به جای کرایه ی یک کورس ، یک تراول صد هزار تومانی به راننده داد و گفت:
+کیش و مات!
پ.ن: در مملکت آرمانی شیعه ، آنجا که امام میامامد!
دوست ، دست در جیب دوست میکند… و هیچ کس نمیرنجد!
چندین سال پیش
در چنین روزی..
اتفاقی افتاد
که شاید
چند سال بعد بنویسند
که دنیا را تکان داد!
کسی آمد
که اکنون...
نشسته است
شاید هم دراز کشیده...
شاید فکر میکند...
شاید دغدغه مند است...
شاید بیخیال!...
دیگر این روز ها آدم خودش را هم نمیشناسد!
مثل مردی که خیره شده در اعماق آینه
در عمق سه چهار متری مردمک چشمش…
یا مانند تکان های آرام و ریتمیک شاخک های سوسکی هفت هشت سانتیمتری…
یا حتی مانند نسیمی که از تنفس مورچگان مزارع گندمنمای فرش را مواج میکنند تا آدمیانی غافل در آن غرق شده و گل های ابریشمی ، آنان را مبهوتِ برهوت اعظمی کنند که سوسک ها را به ناکجا آباد میکشانند…
یا از همین تصورات خزئبل…
حرفی برای گفتن نبود
کمی دلم بازی میخواست…
راستی!
چشمان مارمولک ها هم بسیار زیباست :)
پ.ن: شب است شراب است وای است من!
پ.ن: وای را بیابید!
گربه ای را دیدم
همان که بهاش دل بسته بودم….
قصد جوجه ام را کرده بود
و من ماندم بین آنکه به او دل ببندم یا به غذایش!
میبینی عشق چه سخت است؟
چقدر بزرگمهر را دوست دارم!
خیابانش را میگویم!(خیابانیست در اصفهان)
خیابان بزرگمهر را دوست دارم!
خیابانیست که خاطرهها با ش دارم…
در آن برای سیدی تبلیغ کردم…
در آن به سمت نوربارانْ مسجدی قدم زده ام...
در آن به سمت دست بستگانی ، دیوانهوار ، دست دراز کردم…
در آن به سمت گلستانی شهیدستانی کف پوشها را گز کرده ام…
در آن آهنگ پلی کرده ام
در آن هدفون را به گوش زده ام…
خندیده ام…
راه رفته ام…
ایستاده ام…
خیابان دوست داشتن جالب است…
یعنی مسیر را دوست داشته باشی!
در این صورت اگر به سمت دلخواهت حرکت کنی
در واقع مقصدت مسیر است…
و مسیرت مقصد!
یعنی هر لحضه به مقصدت میرسی و در همین حال ، باز به سمت مقصدی میروی و باز… و باز… و باز…
همین حال را در اربعین نیز داشتیم!
مقصدمان راه بود…
و راه را رسیدن میچسبید!
داشتم میگفتم!
بزرگمهر را دوست دارم
خودش را نه!
آخر نمیشناسمش
تنها در اعماق خاطرات خوشآیندم داستانی از او را مادرم برایم میخواند…
مادری که خود بزرگتر مهر بود!
دوست داشتن هایم مرحله به مرحله حرکت میکند!
راستی حرکت را هم دوست دارم!
همینطور که پاهایم ، ذهنم حرکت میکند…
و کم کم متنم ناقابل خواندن میشود…
و ارتباط قلم را از ذهنم میکنم قطع…
و شما خسته میشوید…
و من نمینویسم…
وشما نمیخوانید
و من نمینویسم…
و شما نمیخوانید
و من نمینویسم…
و شما نمیخوانید
و من نمینویسم…
و شما نمیخوانید
و همان که سه نقطه را هم نمیبینید…
که ننوشتن ادامه دار است…
ولی نخواندن…
کاش نخواندن هم ادامه داشت!
کاش وقتی نمیخواندید ادامه میدادید…
همان طور که من نمینویسم ولی ذهنم…
ادامه؟
دستی را بکشم…
یاعلی!
عکس.نوشت: آسمان خیابان بزرگمهر جان!