و دوباره قلمرو من...
شروع میکند به طلوع!
من و او...
من او...
من ، او...
دو شروع
اما
یک پایان خوش...
-نه نه!
کلیشه ای شد...
کات میدهم و میروم روی همان مبل تو دلش برو ی کنج اتاقم
دست هایم را در مو های به هم ریخته ام میکنم و...
چشم هایم فشرده میشوند...
این باگ لعنتی ذهن من است!
این باگ کلیشه وار کلیشه ها...
از روی مبل بر میخیزم
لباس میپوشم
و غرق میشوم در انبوه باد های تاریک خوش خاطره!
آنجا که مه همه جا را وضوح بخشیده...
و پرتو های تاریکی روشنایی را سوراخ سوراخ کرده اند...
و این ماه است که میتابد..
مثل شب تاریک...
و مثل روز ترسو...
شب نمیرود!
دیفالتاً میماند...
و روز..
این گستاخ ماه نشناس...
چطور به خود جرئت میدهد؟
با یک جقله ستاره
بیاید و جلوی یکه تاز سینمای کیهان را بگیرد؟
صد تا گنده تر از این جقله ها را یکجا زمینگیر کردهایم...
به طوری که التماس ماه را میکنند
برای اندکی بازی در کنارش...
ندیدی؟
اخبار گو میگفت فلان شب ، ونوس در کنار ماه رویت میشود؟
+و من غرق در تاریکی هراسناکِ...
-کات!
جمع کن آقا
کلیشه پشت کلیشه!
و دوباره آغوش گرم مبل تو دلش برو!
ع.ن: عکس از من نیست!