پن'دار

روزْدرّه‌واره های کسی شب‌پر؛

۱۳۵ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

قبرستانِ زندگان...

قبرستانِ زندگان...

چندی پیش کتاب‌خانه‌ام فرو ریخت؛

در نگاه اول ویرانه بود و سختی

اما آن‌دم که در حال جمع‌آوری‌شان بودم؛

کتاب هایی را یافتم که دوستشان داشتم اما از خاطرم رخت بر بسته بودند...

دلم نیامد سریع جمع و جورشان کنم

نشستم و کمی دل‌به‌دل‌شان دادم...

به نظرم ویرانهٔ کتاب مفیدتر از کتاب‌خانهٔ شیک و مرتبی‌ست که باعث فراموشی شده باشند!

به نظرم هرچیز که بساطش از زندگیِ روزمره‌مان جمع شود از خاطرمان میرود...

چه بسیار تعلقات خاطری که رهایشان نکردیم بلکه فقط فراموششان کردیم...

و دمِ مرگ به یادمان می‌آید و کندنشان هزار جان‌کندن‌ست...

 

پ.ن: قرار نبود تهش به مرگ برسد! ببخشید اما فعلا ذهنم راه دیگری نمی‌شناسد...

۰ نظر

عاشورا نویسی؛

عاشورا نویسی؛

شاید خیلی از ما حتی اگر به زبان هم بگوییم که در کربلا خدا کند که در سمتِ حق باشیم؛ اما در اعماق خاطر، خودمان را حامیِ امام بدانیم...

به نظرم فاصلهٔ شرایطِ فعلی تا شرایطِ واقع در آن‌روز حق‌طلبیِ ما را تحت‌الشعاع قرار میدهد.

شاید تطابق‌ندادنِ مفهومِ کلیِ حق‌گرایی با مصادیقِ جزئیِ روز‌مره‌وارمان دلیلِ این ناهماهنگیِ  دل و عقل‌مان باشد
مضاف بر اینکه ما اکثراً کم و سطحی فکر میکنیم...
حوصلهٔ‌مان نمی‌کشد که به خودمان گیر دهیم، بررسی کنیم و اشکالات را (حقیقتاً) متعلق به خودمان بدانیم...

۰ نظر

ترس‌های ما؟!

 

ما می‌ترسیم
از آنچه که خودمان ترسی از آن‌ نداریم...
ما می‌ترسیم از آنچه که خودمان حتا نمی‌شناسیم
ما می‌ترسیم...
ترس‌های‌مان را دیگران برای‌مان تعریف کرده‌اند؛
فلذا نمیتوانیم تغییرشان دهیم.
ترس‌های‌مان را دیگران برای‌مان ترسیم کرده‌اند؛
فلذا نمیتوانیم محدودشان کنیم.
ترس‌های‌مان را دیگران برای‌مان تعمیق بخشیده‌اند؛
فلذا نمیتوانیم بررسی‌شان کنیم

ترس‌های ما، مالِ ما نیستند؛
پس دست‌رسی به‌شان نداریم! فقط اسیرشان شدیم.

زمانی می‌توانیم بِرَهیم که ترس‌های‌مان، ترس‌های‌ ما باشند
ما اسیرشان کنیم...

پس اول باید تعریف‌شان کنیم... ترسیم‌شان کنیم...
دیگر ترس‌های‌مان نه!
ترسِ من؛ ترسِ تو...
ترس‌های من برای تو نیست!
ترسِ من چیست؟

۰ نظر

به‌خیالم به خیالتم...

هر بار چیزی به کسی(فرضا یا واقعا) مینویسی برای خودم میخوانم
به نام خودم می‌بینمش؛
درست که واقعیت نیست
اما بگذار چند لحظه در خیالم برایم نوشته باشی
بگذار چند لحظه به‌خیالم پا بگذاری و به‌خیالم به خیالت پا بگذارم...
من، مخاطبِ فرضیِ نوشته‌هایِ بی‌مخاطبِ تو
در دشتِ تخیلاتِ سرگردانِ تنهایی‌ام؛
بگذار چند لحظه باشی؛ جایِ مدتها که نیستی...

۰ نظر

باید حرف میزدم...

باید می‌نوشتم؛
باید کمی شرح میدادم
باید کمی از خودم می‌گفتم...
حال امشب می‌گویم
شبی که در هر سال میتواند نقطهٔ عطف زندگی من باشد...

۱ نظر

طبیعتْ‌دوستیِ سانتی‌مانتال!

‏اگر طبیعت را میخواهی؛ نمیتوانی از دریده شدنِ به‌حقِ آهویی توسطِ شیر لذت نبری!

شاید بگویید خب دخالتِ ما بر اساس احساسات نیز جزئی از طبیعت‌ست

خوب نمیدانم!

اما سوال این‌جاست که به کدام‌‌یک باید کمک کرد؟

مگرنه‌این‌که با نجات آهو، شیر را به مرگ نزدیک کرده‌ایم؟ 
طبیعت غیر از آن‌ست که در نامستنداتِ سانتی‌مانتالِ تصویری به ما نشان میدهند...

۰ نظر
پریدید! و همین پریدنتان هم برای من مصباح بود!

پریدید! و همین پریدنتان هم برای من مصباح بود!

پریدید
لایق نبودیم استاد خطابتان کنیم...
پریدید
سوال آخرم در سایتتان بی پاسخ ماند
پریدید
و خاک بر سر من که دیدم و هیچ غلطی نکردم

 

من! اهل کوفه; نه! اهل شام...
تاریخی که فقط اعدادش تغییر میکند و پیش نمی رود



نیاز است که برخیزیم(جمله ای که دارد کلیشه میشود!)

۰ نظر

حرکat

دور و برم انبوه کتاب هاییست روی هم!

کتاب هایی که باید یا دارم میخوانم...

سرم پر است از نداستن ها

و دنیام پر است از دانستنی ها

وقتش رسیده که بالی به هم بزنم

اگر این بند و بیل لعنتی بگذارند...

اگر بگذارند...

 

۰ نظر

اسیر یا فرار

حال من حال فراری‌ست که هنگام اسیر؛

یادش آمد که کسی منتظرش نیست ، نرفت...

 

یا حتی

 

حال من حال اسیری‌ست که هنگام فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست ، برفت!

۲ نظر

تباهی

چه باید کرد؟

وقتی می‌نگری میبینی هیچ انجام نداده ای؟!

وقتی میبینی کلی کار باید بکنی

وقتی مینگری یللی تللی هایت را

حتی شادت نکرده است!

زحمت کشیده باشد لبخندی به روی لبت...

آن هم تصنعی... آن هم تغافلی...

چه باید کرد؟

۰ نظر
امیر عزیز...

امیر عزیز...

خاطرات مانده بر جای امیرِ عزیز را میخوانم

و بیشتر از اینکه از خودم بدم بیاید؛

قوت میگیرم برای ادامه...

 

البته هنوز نمیدانم میتوان به او(که در حیاتش نزدیک به او نبودم) بگویم امیر یا نه!

 

 

امیر اشرفی عزیز(تازگی ها فهمیدم عزیز!)

از آن هایی بود که پس از مرگش بزرگ شد؛ که این از صفات مخلصین باید باشد!

 

باید شروع کرد...

هر خسی که قبل از این بوده ام...

هر کاری که کردم؛

باید شروع کرد!

 

برای خواندن خاطرلت این شهید عزیز روی "کتابچه" بزنید!

(این کتابچه به صورت استوری اینستاگرام میباشد)

کتابچه 《امیر بی گزند》 ۱۸ خاطره کوتاه از امیر اشرفی

از شهدای سانحه هوایی اخیر!

۲ نظر
زمانی برای شروع دوباره!

زمانی برای شروع دوباره!

چشمانم از بی‌خوابی قرمز شده؛

فردا امتحان دارم

اما هنوز شروع نکرده ام به خواندن

امشب سه تا فیلم دیده ام تقریبا و الان شوروایی شده ام بورژوا

تقریبا در این چند مدت به این نتیجه رسیده ام که؛

زمان وبلاگ‌نویسی دوباره شروع شده!

۰ نظر
پرنده جدید مقاومت!

پرنده جدید مقاومت!


او سرباز خدا بود...
رفتنش که ما هم میرویم...
سلیمانی ها می‌رویند...
هر جا خون شیعه ای به ناحق بریزد...

 

 

 

۰ نظر