مستاجر پول میخواهد...
چرا؟ صاحب خانه خرید میکند
خب؟ فروشنده پول میخواهد!
چرا؟ بچه اش بیمار است
خب؟ دکتر پول میخواهد!
چرا؟ میخواهد خانه بخرد
خب؟ خرید خانه پول میخواهد!
چرا؟ ساخت خانه کار معمار است
خب؟ معمار پول میخواهد!
چرا؟ کارگر ، دستانِ معمار است
خب؟ کارگر پول میخواهد!
چرا؟ خانه اش اجاره ای است
خب؟ مستاجر پول میخواهد!
چرا؟ صاحب خانه…
جالب است!
هیچ کداممان این مکالمات را هیچ زمان ادامه نمیدهیم!
چند پله ای میگذرانیم و بعد جمله ای تکراری…
”فلان کار خرج دارد!”
و خوشنود از اینکه جواب را یافتیم…
بیخیال این دور بزرگی میشویم که تمام زندگی ما را دور زده!
دوری به بزرگی هفت میلیارد نفر زنده
و هفتاد تیریلیارد نفر مرده…
آنقدر محکم دور خورده ایم که حتی متوجه ”باگ” های این بازی نمیشویم!
آنجایی که در این دنیای منظم…
کسی از گرسنگی میمیرد!
اشکال از رایانه یا تبلت یا چهمیدانم آیفون و اینها نیست!
مشکل از بازی است که خواستیم در آن ما را بازی بدهند!
دنیا منظم است
و این از نظم آنجایی مشخصست که اگر جایی را اشتباه بپیچیم…
مردی را فلج میکنیم!
و آن مرد ، یک عمر فلج میماند!
و مرد به راننده گفت:
+میدانی این بازی چطور تمام میشود؟
-مگر میتوان یک مهره ، بازی را تمام کند؟
مسافر به جای کرایه ی یک کورس ، یک تراول صد هزار تومانی به راننده داد و گفت:
+کیش و مات!
پ.ن: در مملکت آرمانی شیعه ، آنجا که امام میامامد!
دوست ، دست در جیب دوست میکند… و هیچ کس نمیرنجد!