بچگی ها که بر لب جوی میایستادم
شوق پرش به آنسو
تنم را پر میکرد...
از پا هایم شروع میشد...
بالا میآمد...
و بالاتر...
تا میرسید به سینه ام
(شوقی درونی میشد...)
آنگاه فتح صدر میکرد
و گلویم را
(دیگر مشورت بیفایده مینمود...)
و سپس بینیام را
(عطر سبزستان های آنسوی جوی...)
و سپس گوش هایم را...
(بستن حرف دیگران...)
اما!