بچگی ها که بر لب جوی می‌ایستادم

شوق پرش به آن‌سو

تنم را پر میکرد...

از پا هایم شروع میشد...

بالا می‌آمد...

و بالاتر...

تا میرسید به سینه ام

(شوقی درونی میشد...)

آنگاه فتح صدر میکرد

و گلویم را

(دیگر مشورت بی‌فایده مینمود...)

و سپس بینی‌ام را

(عطر سبزستان های آن‌سوی جوی...)

و سپس گوش هایم را...

(بستن حرف دیگران...)

اما!

اما نرسیده به مغزم...

صدایی از درون مردّدم میکرد...

من ، من را به شک می‌انداخت...

و آنگاه این هیتلر شکست خورده...

گوش هایم را...

چشم هایم را...

پاهایم را...

گلویم را...

عضلاتم را...


رها میکرد و می تپید گوشه قلبم

و نجوا کنان...

غر میزد که کاش...

و آنگاه که قلبم به دونیمه شرقی و غربی تقسیم میشد...

نیمی استدلال و نیمی تجربیات تلخ...


و شورِ شهودیِ جنون

در زیرزمینی متروکه ، حاشیهٔ قلبم...



من اما این‌بار می‌پرم...

پر میکشم...

حتی اگر سقوط پایانم باشد...

شروع میکنم...

حتی اگر شروع یک پایان باشد...

شروع میکنم...


Eitaa.com/pen_daar