دور و برم انبوه کتاب هاییست روی هم!
کتاب هایی که باید یا دارم میخوانم...
سرم پر است از نداستن ها
و دنیام پر است از دانستنی ها
وقتش رسیده که بالی به هم بزنم
اگر این بند و بیل لعنتی بگذارند...
اگر بگذارند...
دور و برم انبوه کتاب هاییست روی هم!
کتاب هایی که باید یا دارم میخوانم...
سرم پر است از نداستن ها
و دنیام پر است از دانستنی ها
وقتش رسیده که بالی به هم بزنم
اگر این بند و بیل لعنتی بگذارند...
اگر بگذارند...
بهش میگویند رهش
اصلش رهش است
اما برای من همان ر ه ش با خطی واصل اما نازک است!
یک هفته از آمدنش میگذرد
خریدمش!
اما به چاپ سومش رسیدم! آخر میگویند تا سه نشود بازی نیز…
جایگاهش در میان رمانخوانان چونانِ دانکرک است برای داخلنشینان خارجنشان…
یا حتا به وقت شام است به وقت داخلنشانان داخلنشین!
خلاصه اینکه نوبرانهایست برای نوبرپسندان…
ترشیش مثل همان آلوچه ی خرچخرچداری که دهنمان آب افتاد!
رهش است و خود جهشیست برای تودهنی زدن به آن مغز های کوچک یخزده ای که از ترس عقبمانده بودن ، عقب صفی را میگیرند که گلگسینوتاِیت (نه هشت!) میچپاند در پاچهشان…(هرچند این حرکت خشونت طلبی تلقی شود!)
مال امیر است!
امیری که نه رضاخانیست!
بل رضاخوانی…
خوانی به وسعت قیدار و برکت حاج فتاح…
خوانی به قاعده اینجا تا فیفث اونیو…
و خیلی حرف های دیگر…
که دیگر است و دیگر به دیگران میخورد…
دستی را میکشیم
یاعلیمددی!
پرید…
امام هم پرید
پرواز کرد…
در اوج…
روی قله
دو بال عبای خود را باز کرد
و ناگهان!
عبا روی زمین افتاد…
برخی میگویند که رفتن امام مصیبت بود…
اما مگر امام رفت؟
مگر امام ، اینجا…
لابلا ی کتاب ها…
در قفسه ی کتاب نیست؟!
پس چرا از پریدن امام ناراحتیم؟ که با دلی آرام رفت؟
دلش آرام بود و قلبش مطمئن
چون هم یادگار برایمان گذاشته بود و هم فکر..
او مرا در گهواره باور داشت
او به من جرئت پریدن داد…
و یادگارش… وارث به حق اندیشه اش…
سید علی آقا…
خورشید یاران…
و ذوالشهادتینش…
مطهری زمان
عقبه ی فکری انقلابش…
مصباح دوستانش
آقا محمد تقی…
و انقلابی که برایمان گذاشت…
انقلابی که پروسه ایست…
ادامه دارد…
متن نه!
انقلاب را میگویم…
انقلاب ادامه دارد
و تغییر لازمه ی بقاست…
یا امام!
پ.ن: صلواتی برای تعالی روح امام بفرستیم و دو خطی از اندیشه اش برای تعالی روح خود بخوانیم…
و خود مدارا کن با آنکه صفتش مدارا بود!
:
مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ی ابوالفضل و بیمهی جون و دستِ باوضو یعنی چه.
ماشینهام را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچشان را بازکند و دوباره باوضو ببندد، با نفس حقش سفت کند پیچها را از سر… از کارخانه ی آلمانیش بپرسی هیچ خاصیتی ندارد این کار اما وسط جاده و بیابان، بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، میفهمند…اتول هم باید موتورش صدای ”هو یا علی مدد” بدهد و چرخش به عشق بچرخد… گرفتی؟
به تو میگویند که #من_او چیست؟
و تو چه میدانی که #من_او چیست؟
حکما دنیاییست فرای زندمانی من و تو...
که فاصله اش به قاعده ی #سر توست تا #قلبات...
و این رازیست که من را او میکند...
و او را تو!
#یا_علی_مددی!
#یا_مهتاب؟ نه! #یا_خورشید!
پ.ن: این کتاب برای دارندگان #عقل_معاش توصیه نمیشود!
پ.ن: بگذر و بگو... نمیخواهد بگویی! بگذر فقط!
#یالیلا
"هپی اِند" نبود
ولی #دلنشین بود…
وقتی که #دو_بال_عبا باز میشوند...
وقتی که برنامه های سفر به نظم سفر اقتدا میکنند
وقتی #یارو رفت که رفت
وقتی پیرمرد بی دندان میگوید…
وقتی #احمد_تپل از سی دی جواد حرف میزند
وقتی #استاد روی زمین جلوی رهبر دراز میکشد و کودکی تمرین #خطابه میکند
وقتی #سحری میسوزد
وقتی مادر تشر میرود که هنوز نخوابیدی؟
وقتی قرار با #حاجاقا دیر میشود
وقتی وقتی وقتی…
از اول تا آخرش وقتیست
وقتی که #رهبر باشد!
سه روز طول کشید تا ده روز با رهبر بودم
آخر راه رفتم و نُت خواندم
ندَویدم!
اوصیکم به خواندن این #داستان_سیستان
و نظم امرکم(البته نظم بسیجیان بلوچی)
بین خودمان باشد
#رضا_امیرخانی_در_هیچ_چارچوبی_نمیگنجد!
پ.ن: پایان خوشی نداشت چون داستان خوش داشت و داستانی که شیرین باشد پایان گرفتنش تلخ است...