کربلا ی پنجی نیستم!

حتی پنج بار هم کربلا نرفته ام

دهه ی پنجاهی ها را هم نمیشناسم!

منِ دهه هفتادی را چه به دهه پنجاهی ها...

من جنگ را با ای لشگر صاحب زمان میشناسم

من جنگ را توی گلستان شهدا دیدم...

شلمچه را آنچنان که دوست داشته اند دیدم...

شهدا را شنیده ام !

مصطفی را...

سهراب را...

همه سربازانی را به من نشانداده اند که روی اسبی نشسته اند که دو پای جلوشان در هواست...

من دنبال آنانی ام که بالشان را بسته اند...

شهدا را باید دید

شنیدنشان به چه دردم میخورد؟

وقتی سوالی در ذهنم زنگ میزند که "آیا راست است؟"

من آنان را میخواهم که جنگ دیده اند...

که بابایم اند!

که رفقا ی بابایم هستند! ولی هستند...

موتوری باشند یا خیبری مهم نیست!

مهم اینست که خاک جنوب را هنوز بتوان روی شانه هاشان دید!

گفتم

کربلای پنجی ٬ دهه ی پنجاهی و... نیستم

ولی پنج را دوست دارم

پنج فارسی را!

همانکه قلبیست وارونه...


پنج مرا یاد امامی که ندیدم می اندازد!

پنج مرا یاد قطره ی اشک می اندازد...

یاد کربلا می اندازد!

و امروز...

والسلام 

۹۵.۵.۵