دلم میگوید بنویس....
دلم میخواهد بنویسم
و سرم پر از خالی های معروف است...
هیچ نیست
فکری...
ذوقی...
سمت نامه دانم می آیم...
تک تک سلول های بدنم را شوری دلچسب فرا میگیرد
بازش میکنم
و مینویسم...
"دلم میگوید بنویس"
و پنج نقطه بعدش میگذارم
ولی به علت طولانی شدن
یکیشان را پاک میکنم...
میبینی؟
دلم میخواهد بنویسم
ولی هیچ ندارم
یا شاید انقدر شوق افکار برای لفظ شدن زیاد است
که موقع به چشمم آمدن..
تمامشان زیر دست و پا له میشوند و ناقابل خواندن...
هنوز دلم میخواهد و میگوید که بنویسم
حتی این ساعت شب
که حتی ماه هم خوابش گرفته و دارد می افتد...
ولی مغز من...
بیخیال از سیاهی مطلق آسمان بی نور...
پر نور...
سفید...
روشن میماند
وبی توجه به اخطار های "لو باطری"
مصرانه در تلاشی بی اثر
به دنبال قلمی میگردد
تا ذهن نویسه هاش را روی کاغذ بریزد
که ناگاه مفری برایم پیدا میشود...
و من...
از دست افکارم...
از دست تلاش های ذهنیم
از دست الفاظ ذهنیم...
از دست دلم
میگریزم...
همان لحظه که
خدا در میزند...