بسم الله النور...


چندین سال بود که سکوت

بر زمین حاکم بود!

سکوتی که سردی‌اش پشت بشر را میلرزاند...

سکوتی از جنس تاریکی..

تاریکی‌ از جنس جهل

جهلی از جنس عدم...


زمانه سیاه بود!

همان طور که سواد ، بی‌علم!

همان گونه که آتش ، بدون شعله...


در این زمان...

ستاره ای درخشید...

و خورشیدی شد در آسمان بی ستاره ی حجاز

خورشیدی که از نور پرفروغش

آتش کده ای به قدمت فارس شرمگین شد!

و از سنگینی وجودش ، پشت طاق کسری خم!


مردی بود

از جنس درد

نه دردی که روح را میکشت!

بل دردی که روح را تعالی میبخشید...


۶۳ سال محسوس بود در تاریخ

و ۱۴۰۰ سال ملموس...


از شمار اندک مردمانی بود که زمان حذفش نکرد

و تاریخ توان هضمش را نداشت...


در زمان نمیگنجید...

در ذهن هم...

در بیداری هم هم...

مانند رویا آمد...

جنون را ساخت...

و پرید!


پیام آور لیلا بود و مجنونش...

سوختن را به پروانگان آموخت...

و سوختن را سوخت!

سوخت و جهان را افروخت!

کز آتش پرش 

پس از ۱۴۰۰ سال 

اینجا

ققنوس هایی بر میخیزند

که جهان طلسم شده را 

در هم می‌ریزند!


و دنیا ، تا دنیاست

عنصر حیاتش

گرمایِ بالِ تک ستاره ی آسمانِ هفتمِ تاریخ بود...

ستاره ای که نمیمیرد

بلکه هر سال زنده تر میگردد...

پر نور‌تر

گرم‌تر

مجنون‌تر

لیلایی تر...


یالیلا...




پ.ن: عید بر شما مبارک!