و قطرهای چکید...
و اندکی نزدیکتر شدیم...
به زمین...
به آسمان!
پ.ن: تغییرنامه ی عکس!
چرا انقدر ساده ایم؟
چند روز پیش ترامپ گفت هیچ ایرانی حق ورود به آمریکا را ندارد..
و امروز دادگاه آمریکایی گفت ایرانی ها وارد شوند...
این یعنی چه؟
یعنی #آمریکا_بد_نیست
بلکه #ترامپ_بد_است...
یعنی:
مرگ بر ترامپ
به جای
مرگ بر آمریکا...
همه ی این جنجال های اخیر هم کمک کننده ایشان بوده...
#بیدار_شویم
#مرگ_بر_آمریکا
دنیا از زمانی که آفریده شد...
رمز آلود بود!
تاریک...
سرد...
ولی گرمایی باید!
نوری نیز!
وتنها کسانی پی به این ذموز بردند که نور داشتند!
#العلم_نورٌ
گذشتن از #من و رسیدن به #تو
مقدمه ایست برای وصال #او!
و اوست انتهای آرزوها...
آرامش
در او
خلاصه میگردد!
آرامشی توام با جنون...
مرحله ی آخر...
یالیلا!
آتش را #نشاندند
و خود #پریدند!
آتشنشینان!
تولدتان مبارک...
پ.ن: ققنوس ها در آتش نمیمیرند!
در آتش بزرگ میشوند!
یادم می آید چند وقت پیش ها مستندی را دیدم
اینکه درمورد چه بود و در کجا بود و چه شد را کاری ندارم...
کاری هم نداشته باشید!
مهم آن است که میخواهم بگویم!
جاده ای بود ، محل تردد ماشین های حمل ذغال سنگ
هر ماشین هم با حساب مقدار بار خود مزد میگرفت...
اطراف این جاده روستا هایی بود که خرج مردمش از راه دزدی ذغالسنگ مورد حمل این ماشین ها بود...
ماشین ها سه دسته میشدند...
۱.با سرعت میرفتند که مبادا مورد سرقت واقع شوند
(که با این ها کاری ندارم ، دنیایی شده اند...)
۲.ماشین هایی که کاری نداشتند و یکنواخت میرفتند!)
(با این ها هم کاری ندارم ، بیخیالند!)
۳.سومین دسته که محل بحث بنده هم هستند...
راننده ای بود که در مناطقی که متوجه کمین مردم میشد...
کمی سرعتش را کم میکرد!!!!
راوی از او پرسید که
شما... با علم به این که مورد سرقت قرار میگیرید
باز هم سرعتتان را کم میکنید!
آخر چرا؟
جوابی که راننده داد...
جوابی بود که...
نشان میداد که...
به بشریت هنوز امید است!
در صده ی بیست و یکم میلادی...
در ناف افریقای به قول غرب قحطی زده...
مردی..
نه تحصیلات آنچنانی از دانشگاهی جزء تاپتن¹ دانشگاه های آمریکا دارد...
و نه پیش فلان فیلسوف مطرح ، فلسفه ی زندگی خوانده...
و نه مکاتب ایسمی² جهان را بلد است!
راننده ای بیش نیست
یک نفر سیاهچهره اما سپید دل!
او جواب داد: این مردم... روزیشان از این ذغالسنگ هاست...
کمی از این ها را به ایشان میدهم تا زنده بمانند!
بالاخره این ها هم نیاز به آب و غذا دارند..
کاری به فلسفه ی مستند سازی و اهداف پلیدی که پشتش خوابیده ندارم
کاری به هزارانانتقادی که به صدا و سیما میشود ندارم
نمیخواهم حرفی درمورد بهشتی یا جهنمی بودن اینان بزنم...
اما
فقط همین را بدانید!
اگر ما کار را زمین بگذاریم
خدا
از دل آفریقا ی به قول غرب وحشی
یا از میان آمازون بکر!
وسیله ای جور میکند!
منتها
دیگر
آن وسیله ما نیستیم..
و بدا به حال ما که سراسر ادعاییم...
پ.ن: میخواهی ادعا را کنار بگذاری؟
به مظلومین کمک کن!
کجا؟
راهش زیاد است...
مثلا؟!
اردوی جهادی!
پ.ن۲: او می آید...
ولی آیا وسیله ی آمدنش ما میشویم؟
یالیلا
¹:top ten
²: مکاتبی که تهشان ism دارند نظیر امانیسم...
چند سال پیش...
در چنین روز هایی
#باران_بصیرت..
هوای فتنه آلود دل ها را شست...
راستش نه میخواهم صرفا وصف کنم
و نه میتوانم...
فتنه...
چه بود؟
که از آیت الله عظمی و علامه بگیر تا رئیس پلیس فلان جا...
همه در این #حجمه_ی_گاز_اشکاور چشم هایشان سوخت و #دو_دو زد و دو دو باختند!؟
چه شد که برخی از جوانانی که تا دیروز خون میدادند...
خون گرفتند!؟
چه شد که #سبز_سیادت
رنگ #لجاجت گرفت و با #وقاحت تمام #دامن_های_سپید زیادی را
آلوده به #خون_دل برخی کرد...؟
چه شد که #سید عزیز ما
آبروی همه ی ما...
چشم و چراغ خانه هامان...
خود را اندک دید؟
اشک ریخت؟
چه شد که؟
#این_عمار...؟
کمی...
فقط کمی هشیار تر باشیم
تا دوباره سال نود و خورده ای زمینگیر #عقل_های_پای_چوبین و #دل_های_واماندیمان نشویم؟
سختی راه آنجایییست که...
#موج از راه برسد و...
قایقمان #سوراخ باشد...
#جهل_مرکب است که ما را از #پا در می آورد...
همه تا اینجا را بلدیم...
چون حرف است!
صوتی که از #دهان خارج میشود!
نه از اندیشه!
ولی بلدیم که اگر هوای دلمان #مه_آلود شد...
چه بکنیم؟
#مه_شکن داریم؟
دنیا محل فتنه است...
محل امتحان است...
اگر #مفتون شدیم که مشخص است که چه باید کرد¹
مراقب باشیم که مفتون نشویم!
که مفتون شدن یعنی #خسران
¹:حکمت شماره یک نهج البلاغه
پ.ن:برخیزیم!
پ.ن: امیدوارم که همانطور که به زبان میرانیم #فراموش_نمیکنیم...
پ.ن:پیش گیری بهتر از #در_مان است
پ.ن: در طوفان به دکل های #بصیرت_به_معنی_واقعی_کلمه چنگ بزنیم...
پ.ن:در تاریکی نور نیاز است... #مصباح...
#فتنه
#فراموش_نمیکنیم
#پن_دار
#بصیرت
#مصباح_باشیم...
بسم الله النور...
چندین سال بود که سکوت
بر زمین حاکم بود!
سکوتی که سردیاش پشت بشر را میلرزاند...
سکوتی از جنس تاریکی..
تاریکی از جنس جهل
جهلی از جنس عدم...
زمانه سیاه بود!
همان طور که سواد ، بیعلم!
همان گونه که آتش ، بدون شعله...
در این زمان...
ستاره ای درخشید...
و خورشیدی شد در آسمان بی ستاره ی حجاز
خورشیدی که از نور پرفروغش
آتش کده ای به قدمت فارس شرمگین شد!
و از سنگینی وجودش ، پشت طاق کسری خم!
مردی بود
از جنس درد
نه دردی که روح را میکشت!
بل دردی که روح را تعالی میبخشید...
۶۳ سال محسوس بود در تاریخ
و ۱۴۰۰ سال ملموس...
از شمار اندک مردمانی بود که زمان حذفش نکرد
و تاریخ توان هضمش را نداشت...
در زمان نمیگنجید...
در ذهن هم...
در بیداری هم هم...
مانند رویا آمد...
جنون را ساخت...
و پرید!
پیام آور لیلا بود و مجنونش...
سوختن را به پروانگان آموخت...
و سوختن را سوخت!
سوخت و جهان را افروخت!
کز آتش پرش
پس از ۱۴۰۰ سال
اینجا
ققنوس هایی بر میخیزند
که جهان طلسم شده را
در هم میریزند!
و دنیا ، تا دنیاست
عنصر حیاتش
گرمایِ بالِ تک ستاره ی آسمانِ هفتمِ تاریخ بود...
ستاره ای که نمیمیرد
بلکه هر سال زنده تر میگردد...
پر نورتر
گرمتر
مجنونتر
لیلایی تر...
یالیلا...
پ.ن: عید بر شما مبارک!
بر جامِ برجام ترکی بنشست
و مستی ز سر دولت پرید!
حال ببینید بی شراب ، غش باید کرد!
همین چند ساعت پیش
میان روضه مداح گفت که امشب ، شب آخر صفر است!
و ذهن من...
به ناگاه بیاد خوابی افتاد که کمتر از ده روز قبل برایم رخ داد...
خوابی که رویا بود
رویایی که رویایی...
یادم می آید
در خیابان های این شهر بود که خوابم برد...
و در خیابان های همین شهر بود که بیدار شدم...
هوا تاریک شده بود..
چند ساعتی بود که خوابیده بودم!
اما تاریخ روی تقویم چیز دیگری را نشان میداد...
ده روز خوابم برده بود!
در سرزمینی بودم رویایی
خود ساخته ی من بود شاید!
ولی
خود باخته ی او بودم و هستم حتما!
سرزمینی مملو از خواب زدگانی که در خواب
راه که نه... راهپیمایی میکردند!
دوست بودند
رفاقت کردند...
آرمان ساختند
و صبح تا شبشان را طبق آرمان کردند...
خلاصه...
رویایی زندگی کردند...
و وقتی چشم باز کردم
چند خیابان آنطرف تر
در راه بازگشت به خانه بودم...
خواب را نمیشود وصف کرد
چیز هایی ولی یادم می آید...
خیابانی
جمعیتی
نخل هایی
حتی کباب ترکی هایی!
اربعینی...
خوابی که بیست میلیون نفر با هم دیدند!
پرجمعیت ترین خواب جهان!
یالیلا
پ.ن: و ما ادراک مااللیلا..
امروز...
داریم به روز های آخر میرسیم
امروز برمیگردیم...
از سرزمین اربعین...
به سرزمین پول!
به آنجایی که دیگر پیام هایمان دانه ای ۵۰۰ تومان نمی افتد
تماسمان دقیقه ای ۱۵۰۰ تومان نمی افتد
ارتباطمان با اهل دنیا اینقدر برایمان گران تمام نمیشود!
جالب بود
اربعین نشان میداد که ارتباط با زمینیان چندان هم ارزان نیست!
برای ارتبط باید خط اربعینی خرید!
با زبان اربعینی ها سخن گفت!
با چشم اربعینی دید...
دارد زمانی میرسد که باید به همان دنیای پستمان برگردیم...
نه اشتباه نشود! پست (به نصب پاء و سکون سین) بودن صفت نیست!
بلکه ذات دنیا است (لاعَرَضٌ بل ذاتُه دنی)
دنیا هرچقدر هم عزیز باشد باز هم دنیا است!
داریم میرویم و من هنوز جزء این پستی ام...
داریم میرویم و من هنوز دنیاییم...
البته بگویم میشود در دنیا بود و دنیایی نبود!
برخی هستند که "فی الناس" هستند ولی "مع الناس" نیستند!
داریم میروم و من هنوز لیلا را نیافتم!
گشتم...
شاید هم نه! شاید هم درسته نه! شاید هم در جای درست نه!
۳ تا نه به یک آری
تسلیم!
نگشتم!
علی ای حال
بی لیلا برمیگردم!
داریم برمیگردیم...
دستم به ضریح مطهر خورد...
ولی دلم نخورد!
فکرم نخورد!
دنیایم نخورد!
جهان بینیم نخورد!
داریم برمیگردیم...
من اما برنمیگردم!
منی که در دنیا جامانده ام چگونه به جایی که از آن نرفته ام بازگردم؟
یالیلا!
پ.ن: در جواب سوالتان که لیلا دیگر چه صیغه ایست!؟
خواهم گفت که در آینده ای نچندان دور جواب میدهم!
جالبه ها
قبلا میگفتیم #امام_حسین باید بطلبه بیایم کربلا
الان میگیم #سفارت_عراق !!!!!!!
#توحید_در_فکر
#شرک_در_عمل