بسمه النور...
سه...
سه روز...
سه روز میهمانم...
خودش گفته گنهکاران بیایند...
لذا میرویم!
اگر بازگشتم که هیچ
وگرنه...
شما باز میگردید!
التماس دعا...واقعی!
یاعلی مددی...
یاهو!
بسمه النور...
سه...
سه روز...
سه روز میهمانم...
خودش گفته گنهکاران بیایند...
لذا میرویم!
اگر بازگشتم که هیچ
وگرنه...
شما باز میگردید!
التماس دعا...واقعی!
یاعلی مددی...
یاهو!
و خود مدارا کن با آنکه صفتش مدارا بود!
:
مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ی ابوالفضل و بیمهی جون و دستِ باوضو یعنی چه.
ماشینهام را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچشان را بازکند و دوباره باوضو ببندد، با نفس حقش سفت کند پیچها را از سر… از کارخانه ی آلمانیش بپرسی هیچ خاصیتی ندارد این کار اما وسط جاده و بیابان، بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، میفهمند…اتول هم باید موتورش صدای ”هو یا علی مدد” بدهد و چرخش به عشق بچرخد… گرفتی؟
دیالوگ فیلم بادیگار...
سحر: من فقط اینو میدونم که نه میخوام و نه میتونم مثل مادرت باشم
میثم: میرسونمت
سحر: نمیخوای قهوت رو تموم کنی؟
میثم: نه ، دلم برای مادرم تنگ شده!
پ.ن: هیچ عشقی ، عشق اول نمیشه
مخصوصا که اولین کسی هم باشه که دیدیمش!
پ.ن: شهادت ، یعنی قطععلقه
هم برای آنکه مانده
هم برای آنکه رفته…
پ.ن: هرچه از تعلقات جدا شوی ، به او نزدیک میشوی… بزرگ میشوی!
امروز پرید!
امروز پوتینش را پوشید...
امروز فکه را مال خود کرده بود و مکه را مال دیگران...
آمده بود... نبودم... رفته بود!
شاید...
شاید دیدارمان به قیامت شده باشد!
خدا را چه دیدی...
اما مطمئنم که هر روز صبح میآید...
می نشیند بالای سر تک تک ما
و اینکه نمیبینیمش برای این است که ما خوابیم…
نیستیم…
نه این که او نباشد...
و آن زمان این نظریه اثبات میشود که رفیقی زود تر از خواب بیدار میشود..
و میگوید
امروز بویش میآمد!
و ما…
حتی میتوانم بگویم که هر روز صبح در این خیابان ها قدم میزند....
نسیم ، مو های خوش حالتش را شانه میکند
و گنجشک ها جنون آمیز میخوانند...
آخر میدانید؟ او بوی لیلا را میدهد...
حتی مطمئنم هر روز میان ما راه میرود
هر روز در چشمانمان مینگرد
هر روز به صفحاتمان ، چه مجازی چه حقیقی ، سر میزند!
و ما هر روز ، خوابیم!
به هر حال...
سید جان!
تولدت مبارک!
خوش پریدی!
پروازت تماشایی بود...
دنیایت هم! دنیای تو!
دنیایی که اقتصادش صلواتی باشد! نه دیکتاتوری پول
دنیایی که عقلش ، معاد باشد.. نه معاش
شبش برای بیداری باشد ، نه خواب
دنیایی که...
یک کلام...
مرتضی جان!
دنیایی که دنیای تو باشد!
تو!
میخواهم بنویسم وسعتت را
میخواهم بکشم نگاهت را...
میخواهم حک کنم لبخندت را...
اما قلمم مقصور است از رسم دریا ، موج ، نور...
نگاه کن که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کردست فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدا نگهدارت
تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت...(حمیدرضا برقعی)
پ.ن: این بار که این را میخوانی... خواهم دیدت!
پ.ن: سال روز پر باز کردن سید شهیدان اهل قلم…
یعقوب نبی (علیه و علی نبینا آلاف تحیة و الثنا)
منتظر بود...
اما
زمانی به وصال رسید که رفت!
تا آن دم که در کلبه ی احزان نشست
یوسفش را ندید...
حرکت لازمه ی وصال است!
و سکون ، کفر میآورد...
بله!
اعتراف میکنم...
اینکه نمینویسم نه به این علت که ندارم! که دارم!
حتی میتوان گفت روزانه هم دارم...
هر روز...
بلکه هر ساعت...
کلماتی به ذهن من می آیند...
حتی لقمه هم میگیرمشان...
گاهی پشتِ درِ چشم هام هم میرسند
و گاهیتر به چشم هام هم می آیند!
اما...
اینکه آن ها را سوار بر خطوط نور
از نگاه به کاغذ منتقل کنم...
نیاز به انگیزه دارد!
شور!
هیجان...
که متاسفانه این روز ها ، مرده!
دارد به ته میرسد... یا رسیده!
حتی نمیخواهم بازگردم و ”مرده’’ دوخط قبل را پاک کنم و به جایش بنویسم...
حتیتر نمی توانم بنویسم چه!
که چه؟
من حیث المجموع
حال ، نوشتن میخواهد
حتی جمله بندی هم!
حتی تر هم هم!
لکن حال نیست!
ولذا انگیزه هم!
الحاصل اینکه نوشتنمان نمی آید
اکمل اینکه متنمان می آید ها ولی نوشتنمان...
همین چند تکه پاره خط هم انگیزه اش پیدا شد که نوشتم!
انگیزه اش همین بی انگیزگی بود!
خسته کننده شد...
البت برای شما
برای ما که : الکلام یجر الکلام...
دستی را میکشم!
یاعلی...
پ.ن: قایقم گیر کرده میان آب هایی که قصدشان نرفتن است! نه رفتن!
آزادیش نیاز به نسیم دارد...
نسیمی که از کلامه،ها بیرون بوزد...
روی برگی کز درخت فکر...
شرمنده!
خشکیده!
چشمه را میگویم!
خزئبل پرانمان خراب گشته...
لذا تقاضا میگردد که...
حتا تقاضایی هم نمیگردد!
نمی آید دیگر!
جالب است!
همین نمیآید ، میآید!
که همان بهتر که نمیآمد...
فعلا...
شاید لختی دیگر آمد!
تا آمدنش ، نمیآیم!
یعنی نمیآید!
چه میگویم؟
یاعلی!
بعد از (الکی مثلا) کلی دعا و مناجات
ذکری که گرفتم این شد:
الهم تاب تاب عباسی...
شاید بعد ها نوشتم که چگونه این ذکر موثر استخراج شد...
متاسفانه علاوه بر شعور شهادت ، لیاقتش رو هم نداشتیم
الحاصل اینکه هنوز #زنده نگشته ایم!
لهذا سلام علیکم...
برای لذت بردن...
نیاز به تحصیل است
و تحصیل حاصل محال…
دریغا که در دارایی دنبال لذتیم
و لذت را ندار ها میچشند
هرچه ندار تر ، لذتمند تر!
پ.ن: توی حیاط کت رپی دوشم بود و هوا سرد…
به محض اینکه پوشیدمش یادم افتاد چقدر نیا لذت مند است!
پ.ن: بفهمیم لیلا نیاز داریم!
پ.ن: راستی! عیدتون مبارک!
هرچند هر لحظه نو میشویم...
و دنیا...
معرکه ای شده...
برای پرتاب حواس...
و حواس
آماده تا پرت شوند
به دور تر از آنچه که دور پنداری...
و دنیا معرکه ای شده
برای بازگرداندنت
به آنجا که
حواست را گذاشته و خود را پرت کرده ای
به دور تر از آنچه که دور پنداری...
به نزدیکتر از آنچه که نزدیک پنداری...
پنداری؟
.
.
.
پ.ن: در راه اهواز...
بسم النور...
بالاخره هر آمدنی رفتنی را در پیش دارد...
و باید رفت!
حرکت لازمه ی بقاست...
و دنیا... ته دار...
پس باید حجاب این « ته دار ها» را درید!
پس روزی تمام میشود این «لَهوٌ وَ لَعِبٌ» ها...
حلال بفرمایید این نویسنده ی ناشی ماشی را...
راهی را در پیش داریم...
چند صباحی نیستیم...
یا ده روز دیگر بازمیگردیم...
یا این چند صباح کمی بیشتر طول میکشد...
مثلا تا «یوم الفصل»...
خدا میداند!
چند صباحی راهی اردویی هستیم...
اردویی جهادی...
تا کمی
فقط کمی طعم سختی را بچشانیم به این مرکب چموشمان!
باشد که رام نگردد مگر برای خدا!
و خدا(برخی اوقات هم با وند...)
همان ذات اقدس اله...
همان واجب الوجود بالذات
همان «الذی لیس کمثله شیء»
همان حی الذی لایموت...
منتظر این انسان
همان حیوان ناطق
همان حی متأله
همان بشر دو گوش
همان حی الذی لایموت...
می ماند...
تا برگردد...
تا توبه کند
یا از گناه
یا از زندگی!
و چه بهتر که قبل از اینکه میریم... میریم!
لیلی منتظر است ای مجانین!
مجنون نمانید!
مجنون بروید!
یالیلی…
یاعلی!
پ.ن: حلال بفرمایید این بنده ی خاطی را!
پ.ن: اردو جهادی خوبه! در راستای هدفه!
گیر کرده ام بین یک مشت الفاظ زخمت و سنگین…
و ذهنم خسته تر از همیشه…
افکارم نیاز به آغوشی دارد
تا در تلاطم امواج...
کمی به آب بزند…
آنقدر عمیق که دلم هم دریایی شود…
دلم هم به آب بخورد!
کجایی لیلی؟
جنون به تنهایی مجنون را نمیکشد!
نگاهت نیاز است!
نفس های آخر افکارم است!