پن'دار

روزْدرّه‌واره های کسی شب‌پر؛

۱۳۵ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

خل،صه!

تا به حال شده است که در کشش باشی؟

هر کدام از دست و پاهایت را به یک طرف بکشند؟



سخت تر…

تا به حال شده است که در کشش باشی؟

مغزت ، قلبت ، دلت ، عقلت

هرکدام به طرفی کشیده شود؟


سخت تر…

تا به حال شده است که در کشش باشی؟

دوست ، عشق ، زندگی ، جهانت

هرکدام به طرفی کشیده شوند؟


سخت تر…

تا به حال شده است که…

که… در کشش نباشی؟

دست ، پا ، دست ، پا 

دل ، قلب ، مغز ، عقل

دوست ، جهان ، عشق ، زندگی


هیچ کدام به طرفی کشیده نشوند؟

و تو خفه شوی؟


تا به حال شده است؟

۰ نظر
نگ‌آه...

نگ‌آه...

گاهی باید برید!

تا وصل کند...


دل را

دست را

سر را

نگاه را...

نگاه را...

نگاه را...

۰ نظر

آمدند ، نبود ، ماندند!

یکی از آن کسانی که اصلا دوست ندارم جایش باشم...

آزادگان عزیز میهنند...

نه به خاطر شکنجه ها که شدند...

به خاطر آن حس سنگین بی پدری...

که وقتی بار جنگ از دوششان برداشته شد

 به قلبشان تحمیل شد!


وقتی آمدند... امام نبود... ولی رفتنی هم در کار نبود!




فرض کن پدرت برود

بچه محل هایتان هم بروند...

همه چیز برود

ولی تو بمانی!



نمیدانم سالروز ورودتان را با خودخواهی مبارک بدانم 

یا با دلسوزی ، تسلیت!

سالروز بسته شدن در های رحمت واسعه...تبریک؟ تسلیت؟



پ.ن: با عرض معذرت به خاطر تاخیر چند روزه!

۱ نظر
دیکتاتوری پول ، برنده ی انتخابات آزاد!

دیکتاتوری پول ، برنده ی انتخابات آزاد!

مستاجر پول میخواهد...

چرا؟ صاحب خانه خرید میکند

خب؟ فروشنده پول میخواهد!

چرا؟ بچه اش بیمار است

خب؟ دکتر پول میخواهد!

چرا؟ میخواهد خانه بخرد

خب؟ خرید خانه پول میخواهد!

چرا؟ ساخت خانه کار معمار است

خب؟ معمار پول میخواهد!

چرا؟ کارگر ، دستانِ معمار است

خب؟ کارگر پول میخواهد!

چرا؟ خانه اش اجاره ای است

خب؟ مستاجر پول میخواهد!

چرا؟ صاحب خانه…


جالب است!

هیچ کداممان این مکالمات را هیچ زمان ادامه نمیدهیم!

چند پله ای میگذرانیم و بعد جمله ای تکراری…

”فلان کار خرج دارد!”

و خوشنود از اینکه جواب را یافتیم…

بیخیال این دور بزرگی میشویم که تمام زندگی ما را دور زده!

دوری به بزرگی هفت میلیارد نفر زنده

و هفتاد تیریلیارد نفر مرده…


آن‌قدر محکم دور خورده ایم که حتی متوجه ”باگ” های این بازی نمیشویم!

آنجایی که در این دنیای منظم…

کسی از گرسنگی میمیرد!

اشکال از رایانه یا تبلت یا چه‌میدانم آیفون و اینها نیست!

مشکل از بازی است که خواستیم در آن ما را بازی بدهند!


دنیا منظم است

و این از نظم آن‌جایی مشخص‌ست که اگر جایی را اشتباه بپیچیم…

مردی را فلج میکنیم!

و آن مرد ، یک عمر فلج می‌ماند!


و مرد به راننده گفت:

+میدانی این بازی چطور تمام میشود؟

-مگر میتوان یک مهره ، بازی را تمام کند؟

مسافر به جای کرایه ی یک کورس ، یک تراول صد هزار تومانی به راننده داد و گفت:

+کیش و مات!



پ.ن: در مملکت آرمانی شیعه ، آنجا که امام می‌امامد!

     دوست ، دست در جیب دوست میکند… و هیچ کس نمی‌رنجد!

۰ نظر

سال‌روزی از سال روز ها!

چندین سال پیش

در چنین روزی..

اتفاقی افتاد


که شاید

چند سال بعد بنویسند

که دنیا را تکان داد!


کسی آمد

که اکنون...

نشسته است

شاید هم دراز کشیده...

شاید فکر میکند...

شاید دغدغه مند است...

شاید بیخیال!...



دیگر این روز ها آدم خودش را هم نمیشناسد!

۱ نظر
خاک...

خاک...

بوی خاک میداد لباسش...

انگار کاری داشت!


کاری نداری؟

بفرما خاک!...



۰ نظر

عشق خوری!

گربه ای را دیدم

همان که به‌اش دل بسته بودم….

قصد جوجه ام را کرده بود

و من ماندم بین آنکه به او دل ببندم یا به غذایش!


میبینی عشق چه سخت است؟

۰ نظر
خیابانی رفتنی ، رفتنی خیابانی!

خیابانی رفتنی ، رفتنی خیابانی!

چقدر بزرگمهر را دوست دارم!

خیابانش را میگویم!(خیابانیست در اصفهان)




خیابان بزرگمهر را دوست دارم!

خیابانی‌ست که خاطره‌ها با‌ ش دارم…

در آن برای سیدی تبلیغ کردم…

در آن به سمت نوربارانْ مسجدی قدم زده ام...

در آن به سمت دست بستگانی ، دیوانه‌وار ، دست دراز کردم…

در آن به سمت گلستانی شهیدستانی کف پوش‌ها را گز کرده ام…

در آن آهنگ پلی کرده ام

در آن هدفون را به گوش زده ام…

خندیده ام…

راه رفته ام…

ایستاده ام…


خیابان دوست داشتن جالب است…

یعنی مسیر را دوست داشته باشی!

در این صورت اگر به سمت دلخواهت حرکت کنی

در واقع مقصدت مسیر است…

و مسیرت مقصد!

یعنی هر لحضه به مقصدت میرسی و در همین حال ، باز به سمت مقصدی میروی و باز… و باز… و باز…


همین حال را در اربعین نیز داشتیم!

مقصدمان راه بود…

و راه را رسیدن میچسبید!


داشتم میگفتم!

بزرگمهر را دوست دارم

خودش را نه!

آخر نمیشناسمش

تنها در اعماق خاطرات خوش‌آیندم داستانی از او را مادرم برایم میخواند…

مادری که خود بزرگ‌تر مهر بود!


دوست داشتن هایم مرحله به مرحله حرکت میکند!

راستی حرکت را هم دوست دارم!

همینطور که پاهایم ، ذهنم حرکت میکند…

و کم کم متنم ناقابل خواندن میشود…

و ارتباط قلم را از ذهنم میکنم قطع…

و شما خسته میشوید…

و من نمی‌نویسم…

وشما نمی‌خوانید

و من نمی‌نویسم…

و شما نمی‌خوانید

و من نمی‌نویسم…

و شما نمی‌خوانید

و من نمی‌نویسم…

و شما نمی‌خوانید


و همان که سه نقطه را هم نمی‌بینید…

که ننوشتن ادامه دار است…

ولی نخواندن…

کاش نخواندن هم ادامه داشت!

کاش وقتی نمی‌خواندید ادامه میدادید…

همان طور که من نمی‌نویسم ولی ذهنم…

ادامه؟


دستی را بکشم…

یاعلی!






عکس.نوشت: آسمان خیابان بزرگمهر جان!

۲ نظر
سیریدن یا سیرنمایی!

سیریدن یا سیرنمایی!

قدیم‌تر ها…

آن زمان که بچه‌تر بودیم

موقع غذاییدن!

به‌مان میگفتند که چشم که سیر شود…

معده هم سیر میگردد!

اگر بشقاب را تا خرخره میریختند

سریع تر سیر میشدیم تا آنکه چندمرتبه ته دلش را بگیرند!



زندگی الان هم همینگونست…

این فضا

همین که هست ولی نیست! (حال میگویم چرا نیست)

همین که مجازیست

مانند بشقابیست پر از جواب برای اندک گرسنگی ذهنی! (اغلب احساس گرسنگی)

و برای این است که این ها را که به خوردمان میدهند...

اغلب سیری کاذب و عدمیت در جذب! می آورد…


و به قول استاد حائری شیرازی

استعمار نو

یعنی استعمار رسیدن به جواب ، قبل از سوال!

و این یعنی اطلاعاتی که شما را سیر نمیکند…

چون گرسنه نشده اید!

پس جذبی رخ نمیدهد… 

پس دفع…

و اینگونه بود که تحت نام تحلیل ، قوه ی تحلیل ما را خشکاندند…

حل المسائل فرستادند…

نهال نوپای سوال را با کودی بسیار قوی ، خشکاندند!

آری…

دیگر گل ها از بی آبی نمی‌خشکند

بلکه با سیل ریشه‌کن میشوند!

و نیاز ما به درخت است تا ثمره بدهد!

درخت…

محکم…

تنومند…

راست قامت!




پ.ن: این فضا نیست! چون اغلب تاثیر موثری بر زندگی ما ندارد!

اما هست چون تاثیرات جو گونه و مشوشی دارد…

هست چون حس میشود…

نیست چون هر لحظه میتواند که هیچ‌گاه نبوده باشد!


پ.ن: بزرگی بشقاب باید آنقدر می‌بود که من فکر کنم زیاد است

    نه آنکه واقعا زیاد باشد!


۲ نظر

کات!

کات!

آقاجان نمی‌آید!

حرفم نمی‌آید...

جمعش کن برویم...

آبمان با این پن توی یک جوب نمیرود!

تا هر زمان که کاسه دل ترکی بردارد و چند قطره حرف بریزد...

یا لبریز شود و سر ریز کند اینجا...


یاعلی مددی!

۰ نظر
طوفان مرگ ندارد... مرگ دارد!

طوفان مرگ ندارد... مرگ دارد!

یا از اینطرف یا از آنطرف...

بالاخره یک نفر میان #طوفان

یک نفر در #خانه...

شاید عکسی نباشد که باید در اینجا قرار گیرد

ولی حالا که گرفته... طوفان

هر چه باشد

از در خانه نشستن بهتر است!

طوفان جنگیست 

که شاید مردن داشته باشد

ولی #زندمانی ندارد!

و چیست زندمانی؟


نه زنده‌مانی...که زندمانی...

بر وزن زندگانی

و هم وزنش

در تیم مقابل!


زندمانی کردن

#مرگ را به چشم #عدم دیدن است!

اگر جایی کاری نداشتیم...

برویم جایی که کار داریم!

منتظر سرویس ننشینیم!


پ.ن: #موتوا_قبل_ان_تموتوا 

پ.ن: میریم قبل از آنکه میریم!


طوفان مرگ ندارد! مرگ دارد!

#قطع_علقه



۳ نظر

پیسسسسسسسسسسسس...

پیسسسس....

و باد خالی میشود!


ماشین راه نمیرود

و شناگر غرق!


پیسسسس...

تولد هم تمام میشود!



پیسسسس...

۱ نظر
اعتراف قبل از هنرنمایی!

اعتراف قبل از هنرنمایی!

کشتن…

چه فعل زیباییست!


حتی رها کردن…

گم کردن…

به آن زیبایی نیست!



چرا زیباست؟

چون در دید مادی هیچ زمان باز نمیگردد!


آه یادم رفت!

آری در دنیای مادی کشتن چه زیباست!


به نظر من

اگر از کسی ، چیزی بدمان بیاید…

کشتنش بهترین راه است!

فوقش بعدا گیر می‌افتیم!

ولی کشتنش لذتش بخش است!


مثلا حسی که در دل داریم!

یا نگاهی که به کسی دارسم!

یا…


چه‌میدانم

ولی کشتن خیلی خیلی جالب است!

و من امشب میکشم!

آری!

او را…

امشب…

شب جمعه...


کشتن بسیار جالب است!

کشتن..

اعتراف قبل از جنایت!

نه!

جنایت نه!

"هنرنمایی" بهتر بیان میکند…


اعتراف هم نه!

اخبار…



اخبار قبل از هنرنمایی!

۰ نظر