هیچم نمیآید که بیاید اینجا...
خالی...
پوچ...
پوففففففففف...
دقت که میکنیم
فیلم های رده بزرگسال
فیلم هاییست در واقع
یا حتی در آینده
اما به شدت واقع بینانه...
فیلم هایی که هست ها را مینمایاند...
یا فوقش کمی قلقلکش میدهد
ولی برای تثبیتش میجنگد...
اما در رده نوجوان چیزی دیگر دیده میشود!
نور!
امید...
فیلم هایی آخر الزمانی
یعنی پایان دوره ای از زندگی اجتماعی بشر
یک نفر
و بعد... انفجار!
#تغییر...
فیلم هایی آرمانگرا...
واقع را زیر و آرمان را رو میکند...
حداقلش خودشان را تغییر میدهند...
هرچه بزرگسالش جهد بلیغ در ثبوت خود دارد
نوجوانش تغییر میکند...
از دست میدهد...
اما به هدف میرسد!
نوجوان نور میخواهد...
میجنگد
نه برای حال بودن آینده
بلکه برای آینده شدن حال!
#شدن...
بشویم!
یا علی مددی!
بهش میگویند رهش
اصلش رهش است
اما برای من همان ر ه ش با خطی واصل اما نازک است!
یک هفته از آمدنش میگذرد
خریدمش!
اما به چاپ سومش رسیدم! آخر میگویند تا سه نشود بازی نیز…
جایگاهش در میان رمانخوانان چونانِ دانکرک است برای داخلنشینان خارجنشان…
یا حتا به وقت شام است به وقت داخلنشانان داخلنشین!
خلاصه اینکه نوبرانهایست برای نوبرپسندان…
ترشیش مثل همان آلوچه ی خرچخرچداری که دهنمان آب افتاد!
رهش است و خود جهشیست برای تودهنی زدن به آن مغز های کوچک یخزده ای که از ترس عقبمانده بودن ، عقب صفی را میگیرند که گلگسینوتاِیت (نه هشت!) میچپاند در پاچهشان…(هرچند این حرکت خشونت طلبی تلقی شود!)
مال امیر است!
امیری که نه رضاخانیست!
بل رضاخوانی…
خوانی به وسعت قیدار و برکت حاج فتاح…
خوانی به قاعده اینجا تا فیفث اونیو…
و خیلی حرف های دیگر…
که دیگر است و دیگر به دیگران میخورد…
دستی را میکشیم
یاعلیمددی!
درک معنای صحیح علاقه…
بدون درک معنای خدا
عملا امکان پذیر نیست…
زیرا علاقه به موجودات میچسبد
به صاحبان وجود!
به عدم علاقهمند نمیشویم…
و اگر به چیزی وابسته گردیم
در اصل به عدم غیرش وابسته شدیم
جهل مرکب…
آن زمان واقعا وابسته ایم که به چیزی علاقه پیداکنیم که غیرش عدم باشد نه عدمش غیر!
و آن چیست؟
کل وجود…
هو…
پ.ن: نمیتوان علاقه نداشت ولی میتوان به عدم علاقه نداشت! عدم هرچیز...
درست است که همه رفتنی هستند!
اما در داستان اربعین...
ما هم رفتنی شدیم...
دعا کنید که کربلایی هم بشویم
و حلال بفرمایید این ماشی ناشی را...
و دوباره قلمرو من...
شروع میکند به طلوع!
من و او...
من او...
من ، او...
دو شروع
اما
یک پایان خوش...
-نه نه!
کلیشه ای شد...
کات میدهم و میروم روی همان مبل تو دلش برو ی کنج اتاقم
دست هایم را در مو های به هم ریخته ام میکنم و...
چشم هایم فشرده میشوند...
این باگ لعنتی ذهن من است!
این باگ کلیشه وار کلیشه ها...
از روی مبل بر میخیزم
لباس میپوشم
و غرق میشوم در انبوه باد های تاریک خوش خاطره!
آنجا که مه همه جا را وضوح بخشیده...
و پرتو های تاریکی روشنایی را سوراخ سوراخ کرده اند...
و این ماه است که میتابد..
مثل شب تاریک...
و مثل روز ترسو...
شب نمیرود!
دیفالتاً میماند...
و روز..
این گستاخ ماه نشناس...
چطور به خود جرئت میدهد؟
با یک جقله ستاره
بیاید و جلوی یکه تاز سینمای کیهان را بگیرد؟
صد تا گنده تر از این جقله ها را یکجا زمینگیر کردهایم...
به طوری که التماس ماه را میکنند
برای اندکی بازی در کنارش...
ندیدی؟
اخبار گو میگفت فلان شب ، ونوس در کنار ماه رویت میشود؟
+و من غرق در تاریکی هراسناکِ...
-کات!
جمع کن آقا
کلیشه پشت کلیشه!
و دوباره آغوش گرم مبل تو دلش برو!
ع.ن: عکس از من نیست!
شده اند گاتهام...
و به دنبال خفاشمردی سایهخواب...
غافل از اینکه...
انجمن سایه ها...
سایه های خودشانند...
سایه های پارلماننشینانشانند...
#پارلمان_سایه_ها
پ.ن: بتمن دیده هاش!
چند خط درد و دل یک من!
از وقتی کچرپات را دیدم
خیال کردم خیلی شبیه هستیم...
کچرپات دنیایی متفاوت از دنیا داشت
من دنیایی متفاوت...
کچرپات دنیای مرا نمیشناخت
من دنیای او را..
کچرپات خیلی لطیف مینمود
من اما نه... (شباهتمان در این بود که هر دو متفاوت از دیگری بودیم!)
کچرپات از آنچه به او متعلق نبود دلکنده بود...
آنچه به من متعلق نبود من از آن!
کچرپات ، جگرتل بود
من هم جگرتل بودم!
شب ها برخی اوقات مینشستیم به شاپارتاژ گفتن...
روز ها هم...
او میدرازید...
یا من...
کچرپات ، پولورتیسِ خوبی بود!
من هم سعی داشتم پولورتیسِ خوبی شوم...
کچرپات را دوست دارم
حتی اگر دنیای جگرتلیاش ، سمکلن تر از دنیای من باشد!
پن-دار غار غار غار...
تا چندی قبل
با خود میگفتم چقدر صاحب این عکس سنگدل میباشد!
دقیق تر بگویم تا امشب!
اما امشب
یکی از زیباترین صحنه ها
برایم این صحنه بود...
شاید بگویید که سنگ دلم...
اما اگر مثل من بنگرید جالب میاست!
قربانی کردن ، قتل نیست!
من گوسفند نیستم!(شاید...)
حسی جالب داشت برایم...
اما نه از اینکه چیزی جان میدهد(شاید...)
اما مطمئنم که
نه سادیست هستم نه سایر ایست ها
حتی حرکت کن هم نیستم!
من پندار هستم(شاید...)
ع.ن : منبع عکس از دوستآن میباشند...
میبینی!
دلم تنگ شده
و ماهی کوچکی در آن
خود را به شیشه میکوبد!
دریغ از اینکه بداند
بیرون از آنجا
به روی زمین میریزد!
ماهی کوچک قرمزم...
زمانی بالاخره
دلم میشکند...
و ماهی کوچولو
جاری میشود..
قرمز رنگ..
آن زمان دیر نیست!
دیر... آن زمان نیست!
دعا کنید...
جدال را گربه همسایه نبرد...
ماهی بپرد!
#ماهی_ها_پرواز_میکنند
#آنگاه_جاری_میگردند...
میمیرند!
همانگونه که دلشان...
میسوزند!
همانگونه که درشان...
همانگونه که جگرشان...
اینجا
در غرب وحشی...
که از قضا ، شرق دور شناخته میشود...
هزار و چهارصد سال پیش را
دوره میکنند...
آنانی که
از پسرکی نشسته در حال فکر
مرام ایستادگی آموختند!
و آنطرف تر...
در شرق دور
که از قدر ، غرب متمدن نامیده شده است...
هروله میکنند
با مایو
برای خودکشی حوت هایی که
جانشینان سلیمان بر زمین را
با مُعِد های جنیان
اشتباه گرفتند!
اینجا
جنگل های آفریقا
۲۰۱۷
که از قضا و قدر
برعکس میچرخد!
کوه ها گاهی گم میشوند...
یا در خودشان
یا در دیگران...
یا...
اگر در خودشان
که متلاشی میشوند
و میشوند ریگ هایی که تحت تسلط هر کس و بیشتر ناکسی قرار میگیرند...
اگر در دیگران...
آن زمان است که شخصی...
که در قرن ، در سنه در عصر...
فرقی نمیکند
گاهی در شب...
شخصی به دنبالشان میگردد
کوه ها گاهی گم میشوند...
گم ، شدنیست
یعنی وظیفه ی کنونی اش تمام شده
و باید صبر کند...
تا به موقع
وظیفه ی بعدیش را که بهش حواله کردند انجام دهد...
کوه ها گاهی گم میشوند...
دماوند...
اورست...
دنا...
سبلان!
فرقی نمیکند...
گاهی هم متوسلیان...
بالاخره
گم ، شدنیست...
ون ده مونت واز لاست
وقتی کوه گم شد
عندما فقد الجل
به هر زبانی که بگوییم
کوهی بود
که هنوز هم هست
فقط نمیبینیمش!
که البته وقتی چیزی گم میشود
گم نمیشود!
بلکه ما گمش میکنیم...
شاید اگر کسی با دقت بگردد
اورا میابد!
چه در ۴۷۸ صفحه
چه در یک کلمه...
کوه پیدا کردنیست...
کوه های زیادی گم شدند!
یعنی گمشان کردیم!
بیابیمشان
تا پازل همان که میخواهیم...
شکل گیرد!
الهم العجل لالپازل فرج!
#وقتی_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
پ.ن: کتاب... بهترین راه پیدا کردن کوه ها!
من
از تو فرار میکردم!
چون فهمیده بودم که...
تو به سمتم میدویدی
چون فهمیده بودی که...
من به سمتت بازگشتم
چون یادم رفت که...
تو به من رسیدی
چون خواستی بچشی که...
آمدن
همیشه از ماندن شیرین تر است...
چون آمدن ، بوی ماندن میدهد
و ماندن ، بوی رفتن!
همیشه برایمان
چهارشنبه صبح ها
از جمعه عصر ها
دلچسب تر بود!
آمدن ، ماندن ، رفتن...
ع.ن: می آید... آنقدر گردن نکشید!
پ.ن: ظهور که گشت... چه میخواهید بکنید؟
پ.ن: دست روی دست بگذارید؟