چه حس خوبیست!

که در حرم نشسته ای...

که کبوتری پر میکشد

که کودکی لیز لیزک بازی میکند...

و تو در منظومه ای هستی که خورشیدش "شمس الشموس" است...

چه اهمیتی دارد که زمان میگذرد؟

که شب میشود؟

اصلا مگر شب میشود؟

مگر شب همان نبودِ خورشید نیست؟

اینجا که همیشه خورشید هست!

خورشیدی که نورش قلب ها را روشن میکند

و گرمایش سنگ ها را آب...

و نگاهش کور ها را بینا...

یا شمس الشموس...


پ.ن: مشهد نایب الزیاره ام...

التماس دعا

یاعلی