پن'دار

روزْدرّه‌واره های کسی شب‌پر؛

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد» ثبت شده است

ر ه ش

ر ه ش

به‌ش میگویند رهش

اصلش ر‌ه‌ش است

اما برای من همان ر ه ش با خطی واصل اما نازک است!

یک هفته از آمدن‌ش میگذرد

خریدم‌ش!

اما به چاپ سوم‌‌ش رسیدم! آخر میگویند تا سه نشود بازی نیز…

جای‌گاه‌ش در میان رمان‌خوانان چونانِ دانکرک است برای داخل‌نشینان خارج‌نشان…

یا حتا به وقت شام است به وقت داخل‌نشانان داخل‌نشین!

خلاصه اینکه نوبرانه‌ای‌ست برای نوبرپسندان…

ترشیش مثل همان آلوچه ی خرچ‌خرچ‌داری که دهنمان آب افتاد!

رهش است و خود جهشی‌ست برای تو‌دهنی زدن به آن مغز های کوچک یخ‌زده ای که از ترس عقب‌مانده بودن ، عقب صفی را میگیرند که گلگسی‌نوت‌اِیت (نه هشت!) میچپاند در پاچه‌شان…(هرچند این حرکت خشونت طلبی تلقی شود!)


مال امیر است!

امیری که نه رضاخانی‌ست!

بل رضاخوانی…

خوانی به وسعت قیدار و برکت حاج فتاح…

خوانی به قاعده اینجا تا فیفث اونیو…


و خیلی حرف های دیگر…

که دیگر است و دیگر به دیگران میخورد…

دستی را میکشیم

یاعلی‌مددی!



۰ نظر
طوفان مرگ ندارد... مرگ دارد!

طوفان مرگ ندارد... مرگ دارد!

یا از اینطرف یا از آنطرف...

بالاخره یک نفر میان #طوفان

یک نفر در #خانه...

شاید عکسی نباشد که باید در اینجا قرار گیرد

ولی حالا که گرفته... طوفان

هر چه باشد

از در خانه نشستن بهتر است!

طوفان جنگیست 

که شاید مردن داشته باشد

ولی #زندمانی ندارد!

و چیست زندمانی؟


نه زنده‌مانی...که زندمانی...

بر وزن زندگانی

و هم وزنش

در تیم مقابل!


زندمانی کردن

#مرگ را به چشم #عدم دیدن است!

اگر جایی کاری نداشتیم...

برویم جایی که کار داریم!

منتظر سرویس ننشینیم!


پ.ن: #موتوا_قبل_ان_تموتوا 

پ.ن: میریم قبل از آنکه میریم!


طوفان مرگ ندارد! مرگ دارد!

#قطع_علقه



۳ نظر

و اوست انتهای آرزوها...

گذشتن از #من و رسیدن به #تو

مقدمه ایست برای وصال #او!





و اوست انتهای آرزوها...

آرامش

در او 

خلاصه میگردد!

آرامشی توام با جنون...

مرحله ی آخر...


یالیلا!

۰ نظر

هپی اندیت!

"هپی اِند" نبود

ولی #دل‌نشین بود…


وقتی که #دو_بال_عبا باز میشوند...

وقتی که برنامه های سفر به نظم سفر اقتدا میکنند

وقتی #یارو رفت که رفت

وقتی پیر‌مرد بی دندان میگوید…

وقتی #احمد_تپل از سی دی جواد حرف میزند

وقتی #استاد روی زمین جلوی ره‌بر دراز میکشد و کودکی تمرین #خطابه میکند

وقتی #سحری میسوزد

وقتی مادر تشر میرود که هنوز نخوابیدی؟

وقتی قرار با #حاجاقا دیر میشود

وقتی وقتی وقتی…

از اول تا آخرش وقتیست

وقتی که #ره‌بر باشد!


سه روز طول کشید تا ده روز با ره‌بر بودم

آخر راه رفتم و نُت خواندم

ندَویدم!


اوصیکم به خواندن این #داستان_سیستان

و نظم امرکم(البته نظم بسیجیان بلوچی)


بین خودمان باشد

#رضا_امیرخانی_در_هیچ_چارچوبی_نمیگنجد!





پ.ن: پایان خوشی نداشت چون داستان خوش داشت و داستانی که شیرین باشد پایان گرفتنش تلخ است...

۱ نظر