همین چند ساعت پیش

میان روضه مداح گفت که امشب ، شب آخر صفر است!

و ذهن من...

به ناگاه بیاد خوابی افتاد که کمتر از ده روز قبل برایم رخ داد...

خوابی که رویا بود

رویایی که رویایی...


یادم می آید

در خیابان های این شهر بود که خوابم برد...

و در خیابان های همین شهر بود که بیدار شدم...

هوا تاریک شده بود..

چند ساعتی بود که خوابیده بودم!

اما تاریخ روی تقویم چیز دیگری را نشان میداد...

ده روز خوابم برده بود!


در سرزمینی بودم رویایی

خود ساخته ی من بود شاید!

ولی

خود باخته ی او بودم و هستم حتما!


سرزمینی مملو از خواب زدگانی که در خواب

راه که نه... راهپیمایی میکردند!

دوست بودند

رفاقت کردند...

آرمان ساختند

و صبح تا شبشان را طبق آرمان کردند...

خلاصه...

رویایی زندگی کردند...


و وقتی چشم باز کردم

چند خیابان آنطرف تر

در راه بازگشت به خانه بودم...


خواب را نمیشود وصف کرد

چیز هایی ولی یادم می آید...

خیابانی

جمعیتی

نخل هایی

حتی کباب ترکی هایی!

اربعینی...


خوابی که بیست میلیون نفر با هم دیدند!

پرجمعیت ترین خواب جهان!


یالیلا


پ.ن: و ما ادراک مااللیلا..