بله!

اعتراف میکنم...

اینکه نمینویسم نه به این علت که ندارم! که دارم!

حتی میتوان گفت روزانه هم دارم...


هر روز...

بلکه هر ساعت...

کلماتی به ذهن من می آیند...

حتی لقمه هم میگیرمشان...

گاهی پشتِ درِ چشم هام هم میرسند

و گاهی‌تر به چشم هام هم می آیند!

اما...

اینکه آن ها را سوار بر خطوط نور

از نگاه به کاغذ منتقل کنم...


نیاز به انگیزه دارد!

شور!

هیجان...

که متاسفانه این روز ها ، مرده!

دارد به ته میرسد... یا رسیده!

حتی نمیخواهم بازگردم و ”مرده’’ دوخط قبل را پاک کنم و به جایش بنویسم...

حتی‌تر نمی توانم بنویسم چه!

که چه؟


من حیث المجموع

حال ، نوشتن میخواهد

حتی جمله بندی هم!

حتی تر هم هم!


لکن حال نیست!


ولذا انگیزه هم!


الحاصل اینکه نوشتنمان نمی آید

اکمل اینکه متنمان می آید ها ولی نوشتنمان...


همین چند تکه پاره خط هم انگیزه اش پیدا شد که نوشتم!

انگیزه اش همین بی انگیزگی بود!


خسته کننده شد...

البت برای شما

برای ما که : الکلام یجر الکلام...





دستی را میکشم!

یاعلی...



پ.ن: قایقم گیر کرده میان آب هایی که قصدشان نرفتن است! نه رفتن!

آزادیش نیاز به نسیم دارد...

نسیمی که از کلامه،ها بیرون بوزد...

روی برگی کز درخت فکر...