امروز پرید!

امروز پوتینش را پوشید...

امروز فکه را مال خود کرده بود و مکه را مال دیگران...

آمده بود... نبودم... رفته بود!

شاید...

شاید دیدارمان به قیامت شده باشد!

خدا را چه دیدی...


اما مطمئنم که هر روز صبح می‌آید...

می نشیند بالای سر تک تک ما

و اینکه نمیبینیمش برای این است که ما خوابیم…

نیستیم…

نه این که او نباشد...

و آن زمان این نظریه اثبات میشود که رفیقی زود تر از خواب بیدار میشود..

و میگوید

امروز بویش می‌آمد!

و ما…


حتی میتوانم بگویم که هر روز صبح در این خیابان ها قدم میزند....

نسیم ، مو های خوش حالتش را شانه میکند

و گنجشک ها جنون آمیز میخوانند...

آخر میدانید؟ او بوی لیلا را میدهد...


حتی مطمئنم هر روز میان ما راه میرود

هر روز در چشمانمان مینگرد

هر روز به صفحاتمان ، چه مجازی چه حقیقی ، سر میزند!

و ما هر روز ، خوابیم!



به هر حال...

سید جان!

تولدت مبارک!

خوش پریدی!

پروازت تماشایی بود...

دنیایت هم! دنیای تو!


دنیایی که اقتصادش صلواتی باشد! نه دیکتاتوری پول

دنیایی که عقلش ، معاد باشد.. نه معاش

شبش برای بیداری باشد ، نه خواب

دنیایی که...


یک کلام...

مرتضی جان!

دنیایی که دنیای تو باشد!

تو!


میخواهم بنویسم وسعتت را

میخواهم بکشم نگاهت را...

میخواهم حک کنم لبخندت را...

اما قلمم مقصور است از رسم دریا ، موج ، نور...



نگاه کن که نگاهت روایت فتح است

سپاه چشم تو کردست فکه را مجنون

به سمت عشق پریدی خدا نگهدارت

تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت...(حمیدرضا برقعی)




پ.ن: این بار که این را میخوانی... خواهم دیدت!

پ.ن: سال روز پر باز کردن سید شهیدان اهل قلم…